۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

از بی قراری تا قرار8


فرزند طوفان:

آذرخش ، تندباد ، باران ، سیل ، غرش طوفان ، فریاد ، ضجه ، مرگ ، دربدری ، این بود تحفه آن شب سیاه ظلمانی که زاده شدم .
دورانی که دیوان مستانه می تاختند و دژخیمان گستاخانه می کشتند و می بستند ،با بمب های آتش زا دیوانه وار می تاختند و شهرها می سوخت ... لهیب آن اتش جهانی به مرز و بوم ما رسید .
متفقین اشغالگر بی طرفی ما را نادیده گرفتند و به بهانهیاری رساندن به هم پالکی  های خونخوار خویش سرزمین ما را زیر سم ستوران ، چرخ ماشین ها و پای تجاوزکارانه ی سربازان و فرهنگ استعماری خویش گرفته بودند ...
من پنج ساله بودم ، درونم از طوفان زندگی پر التهاب بود و برونم با آرامش ساختگی آرام .
آخر من در میان تضاد ها پرورش یافته بودم ، پدرم به بهانه ثواب دخترهای جوان را به عقد دائم و موقت برمی گزید و پس از یکی دوسال درگیری و جنگ و ستیز رهایشان می کرد .
از بامدادان تا شبانگاه ، شاهد دعوا و فحش،  کتک کاری ، گریه ، فریاد ، خشم ، نفرت ، دسیسه ، توطئه و حسادت بودم .
درحالی که خود نیز شخصیتی کنشی شرطی و تدافعی و بادی داشتم . بر مادر و  زنان دیگر برتری طلبی  می ورزیدم و بر آنان تحکم می کردم تا نقش پدر را بازی کرده و از فشار حقارت بکاهم . با پدر نیز با مهر ساختگی ناشی از ترس ابراز می داشتم .
پدرم نیز با کلمات ملا کوچولو بادم می کرد ، البته در پرورش مذهبی من هم می کوشید تاواقعاً ملا شوم .
دو گونه غرور داشتم . غرور شاهزاده دوروغین که مادر می گفت و غرور ملا کوچولوی دروغین پدر و در عالم خیال خود را سلیمان می دیدم که هم شاه بود هم پیامبر .
این بود تخیلات کودکانه من . اتفاقاً در این گیرودار مسافرتی پیش آمد و همراه پدر و زن پدر به سمنان رفتم تا پدر از آنجا گذرنامه کربلا بگیرد و شاید مراهم ببرد .
وارد شهر که شدم ، هرطرف سربازان روسی را می دیدم که رژه می رفتند و خوک هایشان به هرسو پراکنده بودند.
به پدر گفتم : اینها چه کسانی هستند؟ گفت اشغالگران روس .
چرا به وطن ما آمده اند ؟
مگر نمی دانی جنگ بین الملل دوم است و آنها برای حفظ منافع خود آمده اند .
من وقتی بزرگ شدم همه را می کشم . بعدها فهمیدم این کلمه «می کشم» میل انتقام گیری از والد درونی دیکتاتورم بود . عصر آن روز پدرم مرا به منزل مردی عارف و صاحب دل به نام فانی سمنانی برد . فانی دارای محاسن سفید و قامت افراختهو چشمان نافذ بود .
درحالیکه بر تشک نشسته بود و مثنوی می خواند . مارا که دید بلند شد و پیشانی مرا بوسید و باز شروع کرد به خواندن مثنوی :

روستایی گاو در آخور ببست
شیرگاوش خورد و درجایش نشست

من که بسیار کنجکاو شده بودم . فوراً گفتم : چرا شیر گاو خورد ، چه کاربدی کرد؟
آن مرد عارف با لحنی بسیار مهربان دستی بر موی من کشید و گفت : ما هم گاو و گوسفند را می خوریم، زندگی خورنگاه است قوی ضعیف را می خورد و توانا ،  ناتوان را .
گفتم : پس چرا خدا ناتوان را آفرید ؟
گفت : خدا هیچکس را ناتوان نیافرید . بعضی ازمردم بعضی دیگر را ناتوان کرده اند. ( او نگفت که آکل و ماءکولی جریان مستمر هست ها ست در رسیدن به کمال غایی پیوست ها . چون من نمی فهمیدم ).

برو قوی شو اگر راحت جان طلبی
که درنظام طبیعت ضعیف پایمال است

سپس گفت : ولی این شعر معنای دیگری دارد که بزرگ شدی می فهمی .
آنگاه رو به پدرم کرد و گفت : این پسر را پاس دار، به تعلیم و تربیتش بکوش ، بگذار خود تفکرکند تا خود دین خویش را انتخاب نماید و کورکورانه تقلید نکند .


ادامه دارد

۱ نظر:

حمید_ زنجیر عشق گفت...

سلام دوست خوبم
از اشنایی با شما خوشوختم
مطلبتون جالب بود. البته چون قسمت های قبل رو هنوز نخوندم دقیقا نمی تونم نظری بدم
خوشحال میشم به کلبه محقر من هم بیاین
با ارزوی بهترینها برای شما دوست عزیز