دیروز ساعت دو بعدازظهر ، بعد از اتمام کارهای مدرسه ، در حال رفتن سرخیابون بودم . این موقع ساعت همه جا خلوته و تاکسی ها ناز میکنن برا مسافر . تا رسیدم فوری دس تکون دادم برای تاکسی زرد خوشگل . ایستاد و تمام قفل های ماشینو باز کرد . معلوم بود از خونه اومده بیرون و داره میره مسافر کشی . نگاهی به راننده کردم صندل پاش بود اونم وسط زمستون . یه پسر جوون بود از نسل آخر 50 و اول 60 . نشستیم بغل راننده.
بهم گفت این مدرسه درس می خونی ؟!
گفتم نه ! معلمم.
*پرسید مدرکت چیه ؟
- به چه دردت میخوره برات؟! گویا فهمیده بود که اینطورم .
- ارشد ! ته دلم حرصم دراومده بود از فضولیش ! ولی دیدم سفره دلشو پیشم باز کرد!
* آره دوس داشتم برم دانشگاه. آزاد هم قبول شدم ولی پولشو نداشتم .
- خب برو سراسری بخون !
* دیگه گذشته از ما و تموم شد .
- دلت پره قیافه ات نشون میده راضی نیستی از کارت و شغلتو دوس نداری .
*دلم پره؟! :)
- ارزش داره که بری دنبال اون چیزی که دوس داری و بخونی و کار کنی . حتما برو دنبال هدفت و موفق باشی . :)
آخرش کرایه مو نگرفت و خیلی شاد بود از حرف زدن بامن .
شایدم یه جورهایی تلنگر زدن من به او بود. نمی دونم ! ولی حس خوبی داشتم بااینکه بیشتر از5 دقیقه باهم نبودیم و شاید هرگز همو نبینیم . یه چیزی ازم یاد گرفت و رفت ! شایدم خدا منو به عنوان یه وسیله گذاشته بود برای نشون دادن راه به اون پسر .
پ.ن : الان می فهمم روابط عمومی ام خیلی عالیه ! خداراشکر