۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

فاینال زبان

بالاخره فاینال زبانو در شرایطی دادم که خوب نخونده بودم چون حسشو نداشتم که خوب بخونم ! با خودم گفتم فردا میخونم اونم صبح ساعت سه
بالاخره ساعت 4 به زور بیدارشدم اونم در شرایطی که ساعت 1 خوابیده بودم . نشستیم خوندن تا 7 صبح بعد بدو بدو با آژانس رفتم سرکار مدرسه جونم !راننده های آژانس منو میشناسن از بس دیر کردم ، باهام گرم شدن و سه سوته میرسوننم سرکار!

تا 2 بعدازظهر در گیر کارهای رسم بچه ها به خصوص رسم فنی بودم اونایی که کار کردن میدونن چی میگم این برای شنواها مقداری سخته چه رسه به ناشنواها ولی خب از پسش براومدم . زمانی این درس جزو متنفرترین درسهایی بود که داشتم .

حالا ساعت چن امتحان داشتم ؟ ساعت 6 . رسیدم خونه شد 3 ؛ هلاک شدم برای یه ربع خوابیدن ! خلاصه نرسیدم یه دور تموم کنیم. گرامرش و معانی لغات بمونه که حفظ نکردم ! سرجلسه امتحان رفتیم اون کتاب 504 سه سوته فوری جوابها نوشتم فکرش هم نمیکردم زود تمومش کنم کمتر از 4 دقیقه .

حالا موند اون کتاب اصلی که گند زدم به خیال خودم ! گفتم خدایا کمکم کن قبول شم به زور اینجا پیدا کردم و به زور منو قبول کردن !

تا امروز رفتیم کارنامه بگیرم کمترین نمره که برا خودم تصور داشتم 77 الی 79 بود دیدم شدم 87 ! شنگول شدیم رفتیم خونه مامان گفت چرا چشاتو وا نمی کنی نمره ات اشتباهه! توباید بشی 93! جمع کردم دیدم آره ! خلاصه شیر حسابی با یال های بلند و باشکوه شدم! زنگ زدم آموزشگاه قرار شد نمره امودرس کنن!

پ.ن:
این ترم که با استاد زبان داشتم ! یه پسر خیلی جوون و زیبا بود و بلند قامت با چشم و ابرو مشکی .
با اون حرکاتش و ادا و ادوارهایی که در میاورد که معانی لغت را به ما تفهیم کنه واقعا موند کله ام ! دوستش داشتم و دارم . منو پذیرفت به عنوان یک فرد عادی که خوشم اومد ازش .
خوشم میومد نگاهش کنم و با تمام وجود از نگاه کردن بهش و لبهاش همراه با دندونهای تمییز و زیبا لذت ببرم !
کلن از معلمهایی که زیبا هستن چه خانوم چه آقا خوب درسمو میخونم ولی اگه زشت باشن نه! خدا رحم کرده خودم معلمم مثلن!

پ.ن 2 :
خداراشکر بابت همه چیزهایی که بهم داده ای همراه با فرشتگان زیبا.

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

میگذرونیم ...

از بس زیاد کار دارم که نمیرسم بیام اینجارو سرو سامونی بدم!

فقط
.
.
.

هفته پیش ، هفته جهانی ناشنوایان بود. روزمان مبارک .

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

زنده ام

فعلن زنده ام و مشغول انجام کارهای عقب افتاده . کامپیوترم پریده هوا ! چن روز تعطیلم اینجا تا هفته دیگه برگردم با خبرهای داغ و توپ .ازینجا کافی نت اینهارو برای شما فرستادم . یه عالمه بلاگ های جالب و عقب افتاده دارم که بخونم .

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

خاطرات بریدجت جونز


بعد از مدتها بی حوصلگی و بی برنامگی خاص ماه رمضان که این چن روز همش با خودم کلنجار میرفتم و با خودم حرف میزدم که این کارم درست بوده یا خیر؟ چرا این اتفاق ها برام باید بیفته و از این حرفهای چرت و پرت که هرکسی به طور معمول حداقل یه بار با این ها روبرو شده! تصمیم گرفتم یک فیلم تماشا کنم فارغ از هر گونه دغدغه . شانسی یک فیلم را برداشتم به خیال خودم خنده دار و کمدی ؛ در حالی که هیچی راجع بهش نمی دونستم !
عجب فیلمی بود! انگار داشت با من حرف می زد !
کلن این فیلم دخترونه هس و خطاب به دخترها ولی پسرها هم میتونن ببینن ولی اونطور که دخترها درکش می کنن که پسرها نمی تونن.
هیچی در مورد این فیلم نمی گویم تا خودتون برید ببینید .

مخصوصن اگر یکی از شماها ، دوستی اش با کسی به هم خورده باشد .

پ.ن : به این نتیجه رسیدم هیچی تصادفی نیست توی این دنیا ؛ حتی تویی که داری اینو میخونی !
.
.
.
بعد نوشت : بالاخره زنده موندیم و آنفلوانزای خوکی را مهمون بدنمون کردیم! یک هفته هس همچنان آنفلوانزا دارم! خیلی دوره اش طولانی هس و حوصله آدمو سر می بره! والا هیچ فرقی با سرماخوردگی نداره!

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

درد تکنولوژی

خدا نصیب کسی نکنه وقتی به یه چیزی تکنولوژی پیشرفته خو گرفتی و عادت کردی یهو خراب بشه ! میمونی چیکار کنی ! نه میتونی برگردی مثل گذشته زندگی کنی نه الان بی خیال اون وسیله بشی ! حاضری تمام تلاشتو بکنی تا اونو دوباره بدس بیاری ! از گوشی موبایل گرفته تا لپ تاپ ! ماشین مدل بالا بگیر و برو آخر ! الان مشکلم سمعکه ! کلافه ام هم میشنوم هم نمی شنوم !!! حالا فردا دوباره برم ببینم سمعکم چشه ؟!! سه هفته هس ندارم! :<
قدر تمام بدنتونو بدونید مفت و مجانی دراختیار شماس!

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

کیف ملکه الیزابت !

یک ایمیلی به دستم رسیده بود به این عنوان ملکه الیزابت با یازده نفرکه به عنوان ریس جمهور آمریکا انتخاب شده بودند ؛ عکس یادگاری گرفته بود. در حین نگاه کردن، دیدم در دو دوره متفاوت زمانی ، ملکه با چه اعتماد به نفسی از همون کیف استفاده کرده!












.
اینجا ملکه با ریچارد نیکسون ریس جمهور آمریکا در سال 1969 است .
.
















.
حالا اینجا با همون کیف با بیل کلینتون در سال 1993عکس گرفته است !
اونوقت بعضی از ایرانیها به صورت یکبار مصرف از وسایلشون استفاده می کنند .

.

.

.













این عکس را خیلی دوس دارم. قشنگ بدلباسی ملکه و کاریکاتوری بودن رونالد ریگان نشون داده . در این زمان کاریکاتور ریگان خیلی رواج یافت به خاطر اون چشهای نوک عدسی ، لپ های قرمز و موهای ژل زده هر کاریکاتوریست رو به قلقلک می انداخت .

ناگفته نماند یه زمانی به عنوان بدلباس ترین خانم دنیا انتخاب شده بود! ولی هرچی باشه ؛ ملکه هس و کشورش آزادی بیان و عقاید داره .



اینم با آخرین ریس جمهور آمریکا !











۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

حس درونی

خیلی خسته شدم ! هرکاری می کنم جلو برم که هیچ درجا متوقف شدم و همه چیزو رها کردم . حسش نیس تو تنم که بدوم دنبال هدف هام! دارم سلانه سلانه یا ایستاده زندگیمو می کنم! فقط یه چیز میدونم درحال تغییر کردن و پوسته انداختن هستم که قرار هس ، دارای یه شخصیت جدید بشم ، بزرگتر بشم و تغییر کنم . . این پروسه خیلی دردناک هس. حتی برای گذشتن از این بحران به خونه تکونی اتاقم ، چیزهای جدید خریدن و جابجایی دکوراسیون اتاق پناه بردم . دارم از خودم فرار می کنم . فعلا که به درونم قولی دادم که در اتاق جدید و فضای جدید حرف بزنم باهاش و تکلیفمو باهاش مشخص کنم. خیلی برنامه ها داشتم فعلا دس کشیدم و پرتشون کردم یه گوشه تا پاییز .
خیلی نیاز دارم به انرژی مثبت شماها !
پ.ن : بازم خداراشکر که در سلامتی هستم و خداراشکر که خدا در درونم بهم میگه اینکارو بکن و اون کارو نکن کی انجام بده . باید صبر کنم همچنان.
.
.
.
.
.
بعد نوشت : توی خبرها اومده بعد از بارش 15 دقیقه ای در استانبول ، یک سیل عظیمی اومده که بعضی جاها به 2.5 متر میرسه ! در80 سال اخیر بی سابقه بوده . اینم خدای اونها که براشون فرستاد وقتی که اون ریس جمهورشون گفت این پول 18میلیارد دلار از ایران راخدا برامون فرستاده!
فقط دلم برای مردمشون و توریستهای ایرانی سوخت . واقعا باد آورده ، باد میبره!

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

یه خاطره کوچولو

روزی از روزهای کاری ام ، همهمه ای آنچنانی در کلاس پیچیده بود مثل اون معلم جودی ابودت رفتم سرکلاسشون !
- : چه خبره ؟! چقدر سروصدا می کنید ؟
= : خانم این دختره منو پیش دوس پسرم خرد می کنه!
-: یعنی چه ؟ مگه چه کار کرده ؟
لازم به ذکر هس که این مدرسه دخترونه طرف شمالی مدرسه چسپیده به یه مدرسه پسرونه هست برای همینه که پسرها اتو کشیده و تمیز رو به قبله می ایستند و از حیاط مدرسه با دخترها واقع در پنجره های مدرسه صحبت می کنند اونم با اشاره دست و بدون هیچ صدایی!
+ : هیچی از این پسره خوشم نمیاد بهش گفتم خاک بر سرت !
-: یعنی چه ؟ مگه تو دوست اون پسر هستی ؟ این دونفرداشتند باهم صحبت می کردند به تو چه ربطی داشت ؟!
=: خانوم حالا من چه کار کنم آبرومو برد جلوی این پسره !
-: ساکت ! ببینم چه کار می تونم بکنم ! خب بگو ببینم چرا بهش گفتی خاک برسرت؟
+: همینجوری !
- : خب حالا که همینجوری بوده ! پس میری جلوی پنجره و از اون پسره معذرت خواهی می کنی !
رفتم جلوی پنجره رو باز کردم دیدم وای پسرها چقدر عصبانی ان میخوان بپرن اونو خفه کنن البته ماطبقه سوم بودیم پس زورشون به ما نمی رسید . اگه زود قال قضیه نمی کندیم می اومدن مدرسه ما و راحت به مدیر و معاون ماجرای داستانشونو می گفتند!
تا منو دیدن مودب شدن ! گفتم اون پسره افشین کجاس؟کدومشه ؟
اومد جلو گفت منم .
-: خب رویا بیا ، لطفا زود یک کلمه معذرت خواهی کن و بریم سر درسمون .
به هر حال این ماجرا تموم شد ولی خواستم بهشون بفهمونم به کسی حرف بدی نزنند و توهین نکنند و دختر و پسر نداره!
پ . ن: یک بار سر کلاس موقع زنگ تفریح ، دخترها با دوربین شکاری همراه با پوشش کامل صورتشون با مقنعه ، فقط چشماشون هویدا بود و از این طریق جاسوسی می کردند و روی لب پسرها زوم می کردند که ببینن چی می گن این پسرها در مورد خودشون!
پ.ن : این همه ما گفتیم بابا اینهارو بیارید مدرسه همدیگه تا عادی بشه براشون ! نشد که نشد؛ البته دخترها خودشون بعد از یه مدتی می فهمیدند نه بابا بهتر از این پسرها، کسانی هستند!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

زندگی یعنی این

چه کیفی داره وقتی که ببینی زور میزنی شب بخوابی خوابت نبره! بلند بشی برای خودت دردل کنی و حرف بزنی. بعد یه کتابی از کتابخونه ات برداری و میدونی چیه قبلا هم خوندی، دوباره بخونی اونم زیر پتو با نور گوشی موبایل . یهو یه ایده ناب به سرت بزنه و فوری یادداشت کنی توی گوشیت و ذوق کنی برای دوستت بفرستی اونم سه و نیم صبح برای یه چیز دیگه ! بعدا که اجرا کردم میگم چی بوده .
.
.
.
بافتنی شالم تموم شد ولی هنوز به نتیجه نرسیدم که چه مدلی میخواهم به حاشیه اش اضافه کنم ؟!فعلا یک مدل گل رز قرمز بافتم با برگ های سبز با قلاب و میل . خوشگل شد ولی اونطور باید زیاد راضی ام نکرد تا ببینم چکار میتونم بکنم . بیشتر دلم قلاب بافی میخواد که باید کتابشو بخرم . با اینکه اولین بارم بود که مدل گل رز می بافتم بدون هیچ گونه آموزش یا تصویری که از قبل دیده باشم. فقط با ذهن که خواستم به خودم ثابت کنم. قلاب بافی هم اولین باره که امسال میخوام یاد بگیرم .
.
.
.
هنوزه بهش فکر میکنم گاهی مواقع کوچولو . میبینم که واقعا از بودن با او لذت بردم و با او در احساسات مشترک شریک شدم ولی بیشتر از این دیگه نمی شد و نمیتونستیم ادامه بدیم !برای دوست خوب بود ولی برای شریک زندگی نه! حالا هرجا هس موفق و شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه .
.
.
پ.ن : کتاب ذن و عکاسی Zen & Photography بخونید پر از درس های زندگی هست .
پ.ن : خداراشکر بابت همه چیزهایی که بهم داده ای .

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مراد

دیروز صبح هنگام بیدار شدن از خواب ، زیر پتو ، در حال تماشای سقف اتاق باخودم گفتم خدایا این دو هفته هم گذشت یه افطاری هم دعوت نشدم ! دلم میخواد برم جایی . باورتون میشه دوساعت بعد زنگ زدن دعوت شدم ؛ اونم دوجا!
همون روز به خدا گفتم خدایا امروز افطاری برامون آش رشته بیار نه حوصله دارم بخرم نه درست کنم ! همسایه بغلی برامون آورد . جای من بودید چی می کردید ؟
گفتم خدایا تو که حاجتمو زود میدی ! اون حاجتمو هفت ساله میخوام ازت هنوز داره پروسه اداری آسمانی طی میکنه ! گرفتار کاغذ بازی فرشته ها شده؟!

میگن خدا مراد شکم را فوری میرسونه!
پ.ن : گند این بلاگ در اومده! نظرات دیر میرسن دس آدم ، بعد از اینکه پست جدید بنویسه!!!

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

گوشی مامان

مامان : بیا برام شارژرو وصل کن به گوشیم .
من : در حال بافتنی ، خودت باید یاد بگیری ، تمرین کن بگرد پیداش کن وقتی که روشن شد گوشیت یعنی درسته!
(تازه گوشیشو عوض کرده ).
- : نمیشه ! نگاهش کن هرکاری میکنم نمیره توش !
- : بده ببینم چشه ؟این که نمیره توش ! شارژ خودت کو؟
- : نمیدونم ! داداشت ورداشت !
- : هی بهت میگم گوشیتو عوض نکن با اون ! حالا صبر کن بیاد ببین شارژتو کجا گذاشته؟
- : ولی گوشیم داره خاموش میشه !
-: بده ببینم . نه مامان جون این که پره خیالت راحت تا چن روز کار میکنه !
-: اه !!! این که گوشی من نیس ، مال باباس !در حال دویدن به آشپزخونه و پیدا کردن گوشی اش ،باهم خندیدیم که هیچکدوممون ندیدیم !
پ.ن : یکی از دوستهام میگفت برای اینکه سبک بشی کمی گریه کنی خوبه ! هرکاری کردم گریه کنم که مثلن تنها موندم بعد از او ، نشد که نشد ! نمیدونم چرا اشکم در نمیاد ؟
حالا بی خیالش ! بافتنی تاپم تموم شد مونده قلاب بافی حاشیه هاش ، قرار بود شال ببافم دیدم خیلی پهن شده کردم تاپ! دوباره کاموا خریدم برای بافتن شال .

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

نتیجه هنر خوندن

چقدر خوبه آدم مبانی هنرهای تجسمی و مبادی سواد بصری بلد باشه و خیلی جاها به کارش میاد از نحوه ی کادو پیچی کردن یک هدیه گرفته تا تزیین روی غذا و چیدن میز غذا!
خیلی خوشم میاد تا این کارو بکنم فوری می فهمن کار کیه. با اینکه به هیچ عنوان یک طرح دوبار تکرار نمیشه و سریع در ذهنم میکشم و پیاده میکنم.بیشتر حال کردم که بهم گفتن کلاس آشپزی و سفره آرایی رفتی؟

خداراشکر که با استفاده از رنگ و چیدمان حتی گریم کردن بسیار راحتم و لذت می برم!

ولی خیلی تابلو کردن خود و هنری نشون دادن ، خوشم نمیاد ! به موقعش و به جاش معلوم میشه حتی از طرز راه رفتن!
یادمه یکروز یه پسری رو توی میدون دیدم حدس زدم هنری باشه باهاش حرف زدم دیدم درسته نقاشی میخونه؛ ولی جالب ترش این بود که حدس زده بود کدوم دانشگاه درس خوندم گفت : از طرز پوششت و راه رفتنت معلوم بود!

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

غار تنهایی

خیلی جالبه ها یهو تمام مشکلاتو مسائل باهم میریزن سرت یهو همه باهم حل میشن !

فعلن در قدم اول تنها شدم با خودم که برام اینو در نظر گرفتن، این یعنی سرنوشت ! خودتو هم بکشی نمیشه ! به جبر تازگیها دارم اعتقاد پیدا میکنم . درسته کار خودمو می کنم ولی حس می کنم کسی تو گوشم بهم میگه این کارو انجام بده ! فعلن اون کارو انجام نده وقتش نرسیده!

.
.
.

خیلی چیزهارو نوشته بودم ، پاکشون کردم !

فعلن در فاز استراحت همراه با بافتنی و قلاب بافی کردن به سر میبرم ! حتی حوصله زبان خوندن هم ندارم!

امان از این ماه رمضون ، خیلی کشدار هس حوصله آدم سر میره ! همش دوس دارم بخوابم البته شبها بیدارم ولی روزها اگه کار اداری نداشته باشم تعطیلم ولی شب نشینی با دوستان حتی با خودت تنها خیلی می چسپه!
یه جورهایی شدم توی این ماه رمضون ! فعلن رفتم تو غار تنهایی خودم ،عین لاک پشت . شاید دلم سفر میخواد! چی میشد همش مداوم توی سفر بودم؛ولی سفرهای جدید . جون چه حالی میده با دوربین که عین بچه ام می مونه همش عکس بگیرم اونم سیاه وسفید.

بازم خداراشکر که خدا بهم توانایی داده که بتونم از عهده این مسایل بر بیام . لطفا برام دعا کنید ممنون از محبتاتون.

حالا برای بی خیال شدن ، چند تا عکس گذاشتم که اینجوری می پسندم و لذت می برم . امیدوارم شما لذت ببرید.







































۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

آش بادمجان

مشخصه ! این وبلاگ آشپزی نیست ولی خب دیدم این دستور آش بادمجون را کسی نمیدونه لذا برا این مصمم شدم که این دستور غذا رو همه جا رواج بدهم و صد البته این غذا فوق العاده بسیار خوشمزه است و به درخواست برفی خانوم ، اینجا دستورشو میذارم . ناگفته نماند اصالت این غذا ، مال تویسرکان از شهرهای استان همدان است.

آش بادمجان

مواد لازم برای 6نفر:

  • گوشت گوسفندی با استخوان نیم کیلو
  • لوبیا چیتی 1پیمانه
  • عدس 1پیمانه
  • بلغور گندم 2پیمانه
  • پیاز 1عدد خورد شده
  • سیر 2 الی 3 حبه
  • بادمجان حلقه و تفت داده شده ،نیم کیلو (می توان تفت نداد)
  • کشک به مقدار لازم معمولاً یک شیشه کوچک لازمه
  • زردچوبه یک قاشق مرباخوری سرپر
  • سیر داغ ، پیاز داغ ونعناع داغ که مهمترین چاشنی این آش، نعناع داغ است و می توانید اون دوتای دیگه نریزید .

طرز تهیه :

ابتدا گوشت گوسفندی همراه با پیاز خورد شده و سیر و لوبیا چیتی با مقداری آب (به قابلمه نگاه کنید که چقدر آب بریزید ، آش هس نه خوراک گوشت ، پس آب به مقدار کافی بریزید ولی از آبگوشت کمی کم تر) میگذاریم بپزد کمی که پخت ؛ عدس و بلغور را به داخل آن اضافه میکنیم . نکته بعد از ریختن بلغور باید مرتب غذا را بهم زد تا ته نگیرد . وقتی که کاملاً تمام مواد موجودی آن پخته شد نوبت ریختن بادمجون حلقه و تفت داده شده است . برای حلقه کردن به ضخامت 3 الی 4 سانی متر ببرید . زیرا خیلی زود له میشود .صبر میکنیم تا غذا کاملا بپزد وقتی که جا افتاد . کشک را اضافه میکنیم . آش باید متمایل به سفید باشد . وقتی که کشک چند جوش زد ، زردچوبه به آن اضافه می کنیم . بعد از اینکه چند جوش زد غذای ما آماده است و در ظرفی مورد نظر می چینیم و روی آن را با نعناع داغ ، پیاز داغ و سیر داغ تزیین می کنیم . و به طور معمول آن را با نون سنگک تازه و سبزی خوردن میل می کنند . ابتدا آش میخورید با نون جدا، یا تیلیت می کنید توی کاسه و میل می فرمایید و در نهایت گوشت را نوش جان می کنید.

پ.ن : نمک و فلفل اصلاً مورد احتیاج نیست . زیرا کشک خیلی شور و پر نمک هست .

پ.ن : لوبیاها و عدس را داخل کاسه همراه با آبش و بادمجون میل می کنند . بنابراین نیازی به کوبیدن نیست!

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

حس خنثی

امروز به علت جا گذاشتن کلید روی میز ، تصمیم گرفتم کمی در پارک محله امون قدم بزنم تا مامان از راه برسد و در باز کند .
در حال پیاده روی در گرمای ساعت 2 بعد ازظهر به طور سلانه سلانه ، بدون انگیزه وهدفی در پارک ، یه دختر و پسر دیدم که آب از جوی آب برمیداشتند و ماشین رو تمیز می کردند که برام چندش آور بود با اینکه آب زلال بود نه چندان کثیف ولی از بچگی یادم بود زمانی آبش به شدت کثیف و بدبو بود !
خیلی نگاهشون کردم تا از آنان عبور کردم یه دوری در پارک رفتم. از شدت گرما تصمیم به برگشت گرفتم و گفتم تا اون موقع حتمن مامان اومده خونه !
در راه برگشت، باز همون دختره دیدم ؛ همینطور در حال راه رفتن ، یهو دیدم ای بابا ! قیافه اش چقدر برام آشناس. اونهم شوکه شد و واکنش چشمی نشون داد ! ولی نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون ندادم و زبونم قفل شد؛ انگار نه انگار این خواهر دوست صمیمی سابق من بوده است !
در آن لحظه ،هیچ حس خوب و بد نداشتم یا به عبارت بهتر حسم خنثی بود نسبت به او و دوس سابقم !
در حال زبان خوندن، فکرم رفت پیش او و زمانی که باهم خیلی دوس و صمیمی بودیم و گفتم چرا اینطور شدم و اینطور رفتار کردم ؟ رفتارمو تجزیه و تحلیل کردم ، دیدم مثل خودش رفتار کردم ! چن بار بهش زنگ زدم بدون اینکه او ابتدا زنگ بزنه مگر اینکه کار لازم و ضروری برای پیش بردن کارهاش لازم داشت !
الان چند ساله خبری ندارم ازش. بازم آخرین باری که باهم تماس داشتیم ، شروع کننده تماس بودم ! حتی مثل اینکه هردو شماره سیم کارتشو غیر فعال کرده که نتونستم یه تماسی باهاش بگیرم . اگه این واقعاً علاقمند به داشتن رابطه بامن بود حتمن خبرم می کرد !
الان خرش از پل گذشته و به من نیازی نداره! این یعنی واقعن منفع طلبه و همه چی برای خودش می خواد با اینکه خوبیهایی هم داره ولی خب این خیلی بدتره !حتی یکبار بهش گفتم خیلی منفع طلبی ها! اعتراف کرد بهم.
دوس داشتن و نداشتن او برای من فرقی به حالم نداره به قول معروف کاملن ایگنورش کردم !

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

چی می شد؟!

تازگیها رفتم تو رویاپردازی که اگه مثل دیگران می شنیدم چه اتفاقی می افتاد ؟
- خیلی مسلط به زبان انگلیسی می شدم با اون رقابتی که با برادرم داشتم در دوران کودکی .
- این رشته انتخاب نمی کردم از جزو محالات روزگار بود بروم رشته هنر !
- میرفتم رشته حقوق یا پزشکی، پزشکی که احتمالش خیلی زیاد بود به خاطر اطرافیان نزدیکم. روابط عمومی ام خیلی خوبه به همراه حافظه قوی وعلاقمند به تاریخ ، فلسفه و قانون . بعید نبود برم انسانی یا تجربی شایدم ریاضی؟! ولی هرگز فنی و حرفه ای نمیرفتم که مجبور شدم بروم . همچنانه با اینکه در فنی و حرفه ای کار میکنم ولی به آشنایان شدیدا توصیه میکنم نروند ! چون مغزشون تعطیل و آکبند میشه ! بهتره برن نظری و برای دانشگاه برن هنر چون تجزیه و تحلیلشون قوی میشه از دبیرستان . ولی بازهم انتخاب به عهده خودشون میگذارم. برای بعضی شاگردهایی که فقط میخوان دیپلم بگیرن و درس نخونن خوبه . حالا نیایید بگید که به ما توهین کردی و از این حرفها که عشقمون هنر بوده که اومدیم هنرستان ! خودم هنرستان بودم وهستم ، میدونم اونجاها چه خبره! حتی برای رشته فلسفه هم میگن ابتدا لیسانس یا فوق لیسانس یکی از دروس پایه مثل ریاضی ، فیزیک یا شیمی بخونید و بعد بیاین برای فلسفه!
-شغلم ، در آمدم ، موقیعت اجتماعی و همه چی عوض میشد ! شایدم سروگوشم میجنبید و بازیگوش تر می شدم ! خلاصه سرنوشتم به کلی خیلی فرق می کرد با الان ، خیلی ماجراجوتر یا هیجان جوتر می شدم شایدم محتاطتر!
- نمیدونم واقعا ، چرا اینجور شدم ؟ شایدم به خاطر اینکه لایقش بودم که انتخاب بشوم برای این کار،که به هرکسی نمی دهند که خارج از تحمل و توانش باشه .
- شایدم خودم خواستم و انتخابش کردم قبل از آمدن به این دنیا و قرارگذاشتیم توی این دنیا با چه کسانی ملاقات کنیم و چه کارهایی انجام بدیم تا به هم کمک کنیم برای رشدکردن.
- به هر حال تا اینجا به هرچی خواستم رسیدم . خداراشکر
- فقط یه چیزش خوب بود ! اکثر ناشنوایان جوان تر از سنشون به نظر میرسند به خاطر اینه که نمی شنوند و اعصاب راحتی دارند و سیستم بدنشون به تحلیل نمیره واسه همین خیلی انرژی زیادی دارند و میخواهند بریزن بیرون با حرف زدن ، خندیدن ، دعوا کردن ، ورزش ، حتی س . ک . س !
ولی شنیدن خیلی ارزشش بیشتر از اینهاس برید خداراشکر کنید ، به خاطر رشد عقلانی مغزتون و گنجیه لغاتتان اصلا قابل قیاس با ناشنوایان نیست .
پ . ن : شدیدا هوس درس خوندن به سرم زده ! دیگه نمیشه دس روی دس بگذارم و هدررفتن عمرمو ببینم ! خوشی تفریحم درس خوندنم زندگی و کار همه چی سرجای خودش !

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

ماجرای اردوی شیراز

از کجا شروع کنم ؟ فقط میدونم که خیلی خوش گذشت!
این اردو ، اردوی دانش آموزان اداره آموزش و پرورش استثنایی کل کشور بود که از تمام استان ها در یکجا گردهم آمده بودند که به نظرم بی سابقه بود . سالهای قبل که به عنوان دانش آموز به اردوی رامسر رفته بودم؛ مثلاً از استان هرمزگان یا بوشهر نیامده بودند ولی در این اردو، تمام استان ها بودند ؛ حتی استان آذربایجان شرقی و غربی. دانش آموزان مشتمل بر نابینایان کم توان جسمی حرکتی و ناشنوایان بودند .
خداراشکر که به خیر گذشت و اولین بار بود که سرپرستی جوجه ها را به عهده گرفته بودم . مدام با مدیر و معاون در تماس بودم که آنها مثلاً از پیام کوتاه خوششان نمیاد ولی مجبور شدن برای کسب خبر از من ، یاد بگیرند!
فقط خدا پدر پیام کوتاه را بیامرزه که باعث شکوفا شدن ارتباطاتمون با دیگران شد .
در این اردو دخترها و پسرها باهم بودند، فقط جای خوابشون در دو جای مختلف شهر بود . شادترین ، شیطون ترین و شنگول ترین بچه ها ی این اردو ، گروه ناشنوایان بودند . برای حرف زدن و مردن از شدت خنده کم نمی آوردند ! طوری همکارم پرسید که اینها به چی می خندند؟! جوابشو دادم که عزیز من اینها یه ترک کوچولو روی دیوار ببینن ولو می شن روی زمین و صورتشون کبود میشه از شدت خنده! شب ها درحالیکه همه جا تاریک و خاموش بود روی تخت طبقه دوم گرد هم میامدند و با استفاده از نور چراغ موبایل روی دهانشون زوم شده به خنده هاشون ادامه میدادند با اون اشاره های دستشون و قیافه هایی که می گرفتند !
حالا فرصتو غنیمت شمرده بودند برای دوست یابی بین خودشون دختر و پسرها ، مخصوصاً ناشنوایان ! به این صورت کاملاً مودب روی صندلی های سرویس می نشستند و پشت به دخترها ، از طریق بلوتوث و فرستادن عکس همراه با زیر عکس دارای شماره تلفن با یکدیگر آشنا می شدند !بدون هیچ گونه سروصدایی و هزینه ای یا تابلو بودن ! من که از اینها، این کارها یاد گرفتم!
این پسرها ، میخواستن با من دوس بشن که جای مامانشون بودم ، در صورت زود ازدواج کردن؛فقط روی قیافه ام حساب کرده بودن که با شاگردانم فرقی نداشت ، حالا مثلاً خیلی شیک و پیک کرده بودم قیافه امو و مانتوی تنگ تنم بودهمراه با صندل ابری! بدم نمیومد دوس بشم باهاشون ، حیف شد خیلی بچه بودن که با تذکر شاگردهام به خودشون میومدند ولی جالبه از رو نمیرفتن و میخواستن به هرقیمتی شده باهام دوس شن ! هرچی بود همسفرهای خوب و بامزه ای بودند . با سرپرست های پسرها و دخترها در استانمون آشنا شدم که از نسل ما بودند و واقعاً خوش گذشت که تعصبی نداشتند . نمیدونید چه خنده هایی از ته دل کردیم که این کارها را فقط توی اردوی دانشجویی می دیدم نه اردوی آموزش و پرورش!
این جوجه هام توی اردو ، حسابی از خجالت خودشون دراومدند با اون آرایش های تین ایجری شون! فقط می خواستن جلوی پسرها آراسته و شیک به نظر بیان . بهشون میگفتم دوس دارید آرایش کنید بکنید ! نمی گم نکنید ولی خواهش می کنم لطفاً کم و ملایم! تا قبل از اینکه دیگران به شما تذکر بدهن ! فکر کن با اون مدادآبی پررنگ زیر چشمشون می کشیدن + رژلب صورتی جیغ و براق یا به قول معروف سان شاین!
در حال گشت و بازدید ،یکی ازشاگردم گفت دلم درد میکنه باید برم دستشویی! بهش گفتم بهت گفتم قبل از رفتن همتون برید دستشویی که گوش نکردید! گفت نداشتم ! یهو شروع شد ! خلاصه بردمش . فرداش این بلا سرم اومد ، شاگردم میخندید بهم !موندم با چه سرعتی مافوق تصور به دستشویی پناه بردم؛ تمام بدنم بی حس و موهاش سیخ شده بود و لرز داشتم! در این مرحله آدم عشق و عاشقی و همه چی یادش میره ! همکارم گفت چیزی شده بالا آوردی ؟!گفتم: نه! پایین آوردم!
اینم منع کسی کردن که فوری به سر آدم میاد!
خوبی این سفربود که به شاگردهام کاری نداشتم و فقط ازشون خواسته بودم که مرا در جریان کارهاشون بگذارند که با کمال میل راجع به دوس پسرهاشون که در این اردو آشناشده بودند ، میگفتن ! فقط با یکی ازشاگردهام علیرغم میل باطنی ام دعوایی مفصل کردم که منو در جریان کارهاش بگذاره تا اتفاقی برایش نیفته ! این دختره بی عقل و بی تجربه ، ساعت 9 شب از اردوگاه بیرون رفته بود همراه با دوربین فیلمبرداریش، البته زود آدم شد! این بچه ها هر کاری دوس داشتن میکردن ولی حرف شنوی داشتند از من .
رفتیم بازدید پارک عفیف آباد و باغ ارم . تخت جمشید و نقش رستم همراه با مجموعه وکیل و آرامگاه سعدی و حافظ .
روز آخر اختتامیه ، مارا به باغ بردند ! خیلی جالب بود برام از ساعت 7 تا 11 شب که معمولاً سری و سری انجام میشه و بی مزه تر از افتتاحیه هست ولی این خیلی باحال بود! صندلی ها همراه میز گرد 5 نفری همه جا چیده بودند ، طوری جوجه هام مثلاً کم شنوا هستند بلند شدند وشروع به رقصیدن در مقابل چشمان هیز و مات پسرها نمودند! البته فقط یه دور که با تذکر نشستن سرجاشون؛ البته خیلی آهسته ، در گوشی و محترمانه گفتند! پارتی اسلامی بود مثلاً!
آخر سفر دیگه مرا سرپرست خودشون حساب نمی کردند ! از بس خندیده بودم باهاشون و یخشون وا شده بود!
پ.ن : این هفته سه چیز تابحال توی عمرم سوار نشده بودم؛ سوار شدم : موتورسواری، اسب سواری و شترسواری
پ.ن: اگه میخواهید اعتماد بنفستون بره بالا و احساس ابهت بهتون دس بده ! حتماً برید شتر سواری ! موتور سواری فقط برای ویراژ دادن و با سرعت نور رفتن خیلی مزه میده مخصوصاً وقتی که همه جا ترافیک باشه و ماشینها ایستاده باشن.
پ.ن : اصفهان بدون زاینده رود بسیار زشت و بی هویت هس . بوته های یک متری و دومتری دراومده بودند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

یه شب به یاد ماندنی

امروز صبح ، در حال دیدن خواب بهشت و طبیعت در حالی که من سرپرست بچه ها شده بودم و بچه ها را بردم اردو ، از خواب بیدار شدم؛ مامان بالای سرم گفت : آره امشب مهمونیم ! کجا ؟ خونه عمه قرتی ات ! قدر خوشحال شدم گفتم آخ جون خونه عمه! بعد از سه سال .

این عمه خانوم سانتی مانتال ما ، 72 سالشه و شهروند استرالیا ، بعد از چند ماه اقامت در دبی ، اومد ایران و به تمام خواهر و برادرهاش خبر داد که می خوام ببینمتون بیایید خونه من شام لطفن ؛ چون بعد از سه تا چهار روز برمی گردم استرالیا.

دوران جوانی این عمه سانتی مانتال ، مثل فیلم های رومانتیک هس . امشب وقتی که عکس عروسی او با شوهرش دیدم خیلی زیبا و مانکن با اون ابروها ، لب ، چشم های سبز و گونه ها ، عین هنرپیشه های خانم فرانسوی و شوهرش هم واقعن از آلن دلون خوشگل تر بود هرچی نگاهش میکردم سیر نمی شدم !در دلم خودمو گذاشتم جای عمه وبهش حق دادم علیرغم مخالفت همه، با این موجود ازدواج کنه ! خدا بیامرزدش اون شوهر قرتی اش را.

بالاخره همه خواهر و برادرهای عمه خانوم رفتیم خونه اش ، همون خونه ای قدیمی و پر از خاطرات کودکیم ، زمانی که چهار سالم بود دوس داشتم مثل دختر عمه ناخن پاهامو بلند کنم که لاک قرمز خوش رنگ به پاهام بزنم ! و لباس ز . ی. ر دو تیکیه ای مثل او بپوشم و موهامو صاف و بلند کنم ! از همه جالب تر، با اینکه دورو بر فامیل ما خارج نبودند می گفتم می خواهم بزرگ بشم برم آمریکا مسیحی بشم تا روسری نپوشم! یا مشخص می کردم که با کی ازدواج کنم تا وقتی که بزرگ شدم او پیرنشه!

هنوز هنوزه که اون دختر عمه ام همچنان برای من جذاب و زیبا ست و می پسندمش.

بعد از یکسال، دوباره دور هم جمع شدیم گفتیم و خندیدیم ! خداراشکر خیلی خوش گذشت ، شنگول و شادمان از چشم هم چشمی ، طلابازی ، پز دادن و غیبت خبری نبود.

پ.ن : سرپرست بچه ها شدم که بچه ها رو ببرم اردو شیراز به مدت یک هفته ! خوبه حداقل کمی ذهنم آروم بشه و در کمال آرامش تصمیم مهم را بگیرم .

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

سیندی شرمن

سیندی شرمن از عکاسان معروف پست مدرن و فمینیستی هست و سی ساله که از خودش عکس میگیره.
اندی وارهول نقاش آمریکایی ، با مجموعه کارهای سیلک اسکرین از مریلین مونرو به شهرت رسید ، در مورد شرمن می گفت این میتونست یه هنرپیشه بزرگی باشه . عکس ها رو از سایت بی بی سی به اینجا آوردم که شما راحت ببینید :)




پ.ن : یه عالمه نوشته بودم راجع به درگیرهای ذهنی ؛ پابلیشش کردم دوباره برداشتمش ! پشیمون شدم .




۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

هنر برای هنر

در هنگام سیر کردن در سایت بی بی سی به این تصاویری برخورد کردم بقدری جالب بودند که نتونستم به راحتی از اینها بگذرم بااینکه هرچن وقت یکبار، گاهی از اینجا یا ماهواره طراحی مد نگاه می کنم و از برنامه های مورد علاقه ام هستش چرا که بازتاب ذوق هنر و خلاقیت آنها را نشون میده و برای اینکه فکرمون به روز باشه بد نیس ؛ البته فرق می کنه با کسی که فقط تقلید می کنه و دیوانه وارچشم بسته دنبال مد و فشن باشه ونگاه نکنه که چی بهش میاد یا اصلاً شیکه و بدن را زیباتر خوش فرم تر نشون میده یا نه؟
بیشتر برای ایده گرفتن مثلاً طراحی کیف یا جواهرات یا رنگهایی که مد و مورد عام پسند مردم هستن نگاه می کنم همراه ریتم بافت ... گاهی هم برای ایده گرفتن چیزهای دیگه غیر مرتبط با این می توان استفاده کرد دیگه بستگی به خودتون داره!
حالا این تصاویری که دیدم بیشتر از این که برام جالب بود که طراحش یک اسپانیایی به نام جان گالیانو ولی از فرهنگ و هنر ژاپنی تاثیر گرفته بود . این نشون میده که ژاپنی ها چقدر سنتهاشونو حفظ کردند حتی در گرافیک هم می توان دید که این پوسترهای ژاپنی، فرهنگ وارداتی غرب را در خودش حل کرده و تبدیل به یک هنر اصیل ژاپنی شده است .
این تصاویر کاملاً دوران پست مدرنیسم را نشون میدهد مثلاً از نشانه ها بیشتر استفاده کرده همراه با اون اساطیر و نقاشی باسمه ژاپنی مجموعه های کوه فوجی ، موج بزرگ ، اثر هوکوسای و اون رنگ کاهی که رنگ پرده و تابلوهای نقاشی ژاپنی هس و درخت گیلاس و مینیاتوری خاص آن کشور استفاده کرده البته به همراه گریم مخصوص تئاتر کابوکی .
به هنر برای هنر کاملاً احترام گذاشته و طوری بیان کرده است که همگان درک و با آن احساس نزدیکی کنند . و از طریق زبان نماد شناسی و تصاویر تاریخی اش پیام خودش را به ما رسونده است . اونجایی که کفش ها میبینیم حتی از اون صندل های چوبی ژاپنی تاثیر گرفته مخصوصاً پاشنه و ته جلوی کفش که زاویه مورب داره . هرکس نمیتونه راه بره با اون کفش هایی که جلوش شیب داره ، تمرکز کنی با سر میفتی !
حالا داشتم فکر می کردم که ما چی داریم و میتونیم از این علامت و نشان ها استفاده کنیم ؟! دیدم مهمترینش لنگ با اون رنگ خاص قرمز ، آبی لاجوردی و فیروزه ای خاص ، بته جقه ، اوه! خیلی زیاد میشه هر استان برای خودش داره مثلاً گیلان ، سیستان بلوچستان ، تربت جام حتی از کاشی های ابینه تاریخی مثل مسجد شیخ لطف الله و ... اون خط نستعلیق که نیما بهنود واسه تی شرت ها در آمریکا طراحی کرد؛میشه الهام گرفت و با هنر طراحی لباس اروپایی ترکیب کرد و یه چیز زیبا و س ک سی و ایرانی الاصل درآورد که در دنیا هم فروش داشته باشه!
البته مغزم پر از ایده است فقط یه خیاط می خواهم که برام بدوزه ! شاید یه روزی خودم آستینامو زدم بالا و دس به کار شدم !



جان گالینو به همراه مدلش








پ.ن : همچنان در رابطه با پست قبلی منتظر یاری سبز شما هستم .

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

انسان بودن چقدر سخته و دردناک


هفته قبل بعد از دادن امتحان زبان ، به علت اینکه خیلی خوب جواب ها را داده بودم از اون کتاب های 504 لغت ؛ تصمیم گرفتم که به خودم جایزه بدم !
دنبال فیلم "شاتر" بودم که متاسفانه پیدایش نکردم ولی عقیده دارم ، هرفیلمی به موقعش نگاه می کنم که واقعاً به اون پیام ها نیاز دارم و به نیازهای درونی ام جواب می دهد و توی این دنیا هیچ چیز تصادفی نیست ؛ حتی چیزهاییکه به نظرمون چرنده !
بالاخره از یه پسر دستفروش البته خیلی خوش تیپ و زیبا ،سراغ فیلم های عالی را گرفتم که بهم چند تا پیشنهاد داد ؛ در حین نگاه کردن به کاورهای فیلم ، چیزی که برای من اهمیت داره طراحی کاور هستش ! هرقدر طراحی اش جالب باشه ، حتماً فیلمش خوبه ! شاید برای شما خنده دار باشه ولی برام مهمه و از شروع تیتراژ فیلم نتیجه می گیرم که آیا ارزش داره فیلم ببینم یا نه ! یکی از این طرح ها ، جلب توجه ام کرد چیزی نبود جز فیلم "شهر فرشتگان" . شبکه سه نشون داد ولیپر از سانسور تا حدی که نصفه رهاش کردم .
فوق العاده لذت بردم از دیدنش؛با اینکه مال یازده سال پیش بود.نشان می داد که مقام انسان از فرشته بالاتره و هرکسی نمی تونه و جرات نداره بیاید دنیای ما انسانها.
در یک پلان ، صبح زود هنگام طلوع خورشید ، فرشتگان به نوای آسمان گوش می دادند . پیام غیر مستقیم ، سحرها بیدارشدن تا هنگام طلوع آفتاب تماشا کردن ؛ زیرا در این هنگام ، فضا پر از انرژی مثبت هست و هرچه می خواهید درخواست کنید . در فیلم "بنجامین" با بازی براد پیت هم از این صحنه ها است .
نیکلاس گیج از اون بازیگرهای قدرتمند است که همزمان می تونه نقش فرشته و شیطان را بازی کنه که دلت به حال نزار او بسوزه یا نفرت داشته باشی ازش ؛ نمونه اش فیلم " face off" که با جان تراولتا همبازی بود . می دونستید نیکلاس برادرزاده ی فرانسیس فورد کاپولا هست ؟ زمانی از عموش برای ورود به دنیای سینما ، درخواست نمود ولی با تمسخر عموش مواجه شد ؛ بنابراین اولین کاری که کرد ، تعویض نام خانوادگی اش بود تا به همگان لیاقت خودشو ثابت کنه .


پ.ن : مگ رایان ، قبل از دماغ عمل کردنش، ندیده بودم؛ قیافه اش ملیح بود . دماغشو عمل کرد زیباتر شد ولی وقتی دست به جراحی لب و گونه هاش برد ، خیلی زشت شد ! ندیدم توی فیلم های جید بازی کنه یا من خبر ندارم .

پ.ن : چقدر کیف کردم که راحت و بدون هیچ واسطه ای عکس را مستقیم از این بلاگ گذاشتم !دیگه سیو کنترل پست اون آدرس کپی و از اینها نداشت! درسته خواننده هامو از دست دادم ولی هرچی می گذره از اینجا بیشتر خوشم میاد!


۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

جستجو برای راه حل


مغزم خیلی مشغول کار شده و تند تند دنبال یک راه حل برای یک مساله می باشد .میخواهم بین دو پاراگراف یه فضای سفیدی ایجاد بشه که نمیشه !
البته مشکلم به این میخوره که با برنامه نویسی ، کد HTML ، آشنایی ندارم و تا بحال نیازی نداشتم !
جالبه که درخواست کمک کردم ولی کسی نیومد ! باید خودم دس به کار شوم و خودم مشکلمو حل کنم!

قابل توجه بلاگ اسپاتی ها: چرا در قسمت نوشتن مطالب ، وقتی مطلب مینویسم و پیش نمایش میزنم درست نشون میده ولی موقع انتشار پیام همش پشت سرهم میاید و اصلاً مابین پاراگراف ها فضای سفیدی ایجاد نمیشود؟

آغاز رسمی بلاگ نازنینم!




بالاخره اومدیم اینجا از بلاگ پارسی ، با اینکه دوس داشتم توی یه جای خودمونی و ایرانی کار کنم که به نفع خودمون ایرانیها باشه ولی خوب اینها یه کاری کردند که ما اونجاروترک کنیم و به اینجا پناه ببریم .
این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم همراه با بقیه ؛ وقتی که احساس امنیت نکنی چی وحشتناک تر از این ؟! حالا ورودم به اینجا مبارک و به فال نیک میگیرم اینجا رو بعد از سه بار عوض کردن ! دکوراسیون خونه ام چطوره لطفا نظر بدهید ؟! لطفاً بفرمایید خونه ما دم در بده !
حالا بیایید حرف بزنیم بفرمائید اینجا بشینید !




مردم چقدر فضولن وسرشونو توی کار دیگری می کنن من و متصدی بانک داشتیم حرفهامونو میزدیم و مشکلی باهم نداشتیم یه دفعه یه پیرزنی نه یک زن میانسال مثل یه خروس بی محل می پره وسط ما و میگه دخترجان تخم کفتر بخور زبونت باز شه !
یه دفعه اون متصدی بانک منفجر شد از خنده ! بهش گفتم عزیز، من که نمی شنوم! وز کرد تو گوشم آخرش گفتم اصلاً به حرف شما گوش نمی کنم ! خوشم نیومد از برخوردش! اون لحظه یادم نبود بگم به توچه !



یه روز من و مامان باهم حرف میزدیم از این وری و اونوری میگفتیم که حرف از پژو شد؛ گفتم آره یکی از همکارام ماشین پژو 206 خریده ولی از اون مدل کونی دراز و مستطیل کشیده! یه دفعه ، مامان بهت زده نگام کرد؛ گفت: چی ؟! بگو صندوقدار! مودب باش ! گیر کرده بود نوک زبونم اون لحظه، این کلمه اومد از دهنم در رفت!


پ.ن : این شده آش شله قلمکار!! قول میدم این آخرش باشه موضوعی مینویسم!
پ.ن : نه میشه ریز بنویسی نه معمولی ! درشت هم خرمگسیه!
چاره ای نداشتم حتی فضای سفید خط در میون هم قبول نمی کنه ! کسی هس کمکم کنه؟!





۱۳۸۸ تیر ۲۹, دوشنبه

پیش آغاز

فعلاً این حالمو بد کرده عین یه خونه جدید که آدم نمیتونه چی کنه ؟!!
.


.




.



.


.




تا اینجا فعلا خسته شدم!

آزمایشی

فعلا در مرحله آزمایش و تایید نهایی هستم

خدا چرا این برعکس کار میکنه؟!!