۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

از بی قراری تا قرار7



درخانه ی د ر و یش:

د ر ویش مرد آرامی بود . اسمش نوروز بود . بعضی ها به او بابا نوروز می گفتند اما من به او عمو نوروز می گفتم و او روزها به کشاورزی می پرداخت و شب ها کارش صحافی کتاب بود ، این بود که همیشه کتاب های بسیاری را جهت صحافی به خانه می آورد و یک تفنگ قدیمی هم داشت ولی هرگز از آن استفاده نمی کرد .
می گفت این یادگار دوران جوانیه که با ستارخان آمدیم و تهران را گرفتیم ، چه روزهایی بود . حیف که فرصت طلب ها مارا به بیگانه فروختند .
البته من از حرف های او چیزی سردر نمی آوردم . عمو نوروز شب ها به من درس می داد و من خیلی زود توانستم کتاب بخوانم .
او می گفت : کتاب خواندن خوب است ولی فکر کردن بالاتر از آن .
شب های جمعه چند نفر به خانه او می آمدند و کتاب می خواندند . از جمله کتاب هایی که با آواز می خواندند مثنوی بود .
من با وجود اینکه هیچ چیزی نمی فهمیدم ولی از آهنگ آن خوشم می آمد . چندی نگذشته بود که یکی از همان آدم هایی که به خانه د ر ویش می آمد از خواهر بزرگم خواستگاری کرد . عمو نوروز با مادرم در میان گذاشت و مادرم به او گفت تو خودت جای پدرش هستی ، هرچه میخواهی بکن . خلاصه عروسی انجام شد . خواهر بعدی هم بعد از چند ماه عروسی کرد . اتفاقاً مادرم هم کاری پیدا کرد و روزها برای کار می رفت و خواهر کوچکم را با خود می برد پیش ملاباجی که به او قرآن درس بدهد .
من هم در کار صحافی به درویش کمک می کردم که در عین حال آموزش هم بود ،در ضمن کار  خیلی خوب توانستم از عمو نوروز استفاده کنم و چیزهای زیادی بیاموزم .
روزی یکی از رمه داران که گاهی به شهر می آمد و شب های جمعه در جلسه د ر ویش شرکت می کرد . به درویش گفت : چوپان ما رفته و ما چوپان نداریم . من باید زودتر بروم به گوسفندانم برسم .
من که از گوسفند چرانی خوشم می آمد . فوراً گفتم : من را ببر چوپان تو شوم . من چوپانی بلدم .
عمونوروز گفت : توهنوز جوانی ، تازه از مادر و خواهرت هم دور می شوی .
گفتم : عیبی ندارد ، مرد باید به دنبال کار باشد ، مادر و خواهرم را می برم . بدین ترتیب آمدم و چوپانی را پیشه کردم و اکنون چهل سال است که چوپانی می کنم .
گفتم : پس باید  شما پنجاه و پنج سالت باشد و عمو نوروز هفتادو پنج سال .
گفت : همین حدودها.
چوپان آهی کشید و گفت : مادر و خواهرم با من بودند تا اینکه خواهر کوچکم ازدواج کرد و رفت .
مادرم خیلی دوست داشت من ازدواج کنم ولی من حاضر به ازدواج نبودم . چون بیابان و کوه و صحرا را دوست داشتم .
خلاصه مادرم هم پیش خدا رفت . گاهی اورا در خواب می بینم که با پدرم بالای این کوه ها پرواز می کنند .
عمو نوروز چه می کند ؟
او زمستان ها صحافی می کند ولی تابستان ها به شهرهای مختلف می رود . به کوهپایه ها و دهات سر می زند . همیشه موقع نوروز پیش من می آید .
او راهنمای من است . او پیر و استاد من است و همه چیز من .. آه عمونوروز چقدر مهربان و خوبی .
پس آنچه می گفتی از عمو نوروز یاد گرفتی ؟
او به من یاد داد چگونه درس بگیرم ؟ کوه ، صحرا ، دشت ، بیابان ، ستاره، ماه، گیاه و آن درخت تنها ، همه آیات خدا و آموزگار ما هستند . ولی گوسفندان چه صفایی دارند ؟
گوسفندها متعلق به توست؟
و همه چیز متعلق به اوست ولی این چند گوسفند محل امر معاش من است .
با آن ارباب ستمگر و حاجی مردم فریب چه کردی؟
بخشیدم .
چطور؟! این که ظلم است .

ترحم بر پلنگ تیزدندان
ستمکاری بود برگوسفندان

طبیعت دارمکافات است ، جان گرگان و سگان ازهم جداست . سرانجام ارباب با تیر ارباب دیگر کشته شد ، ملا به درد بی درمان مبتلا گردید و حاجی آنقدر خورد که نقرس گرفت و مرد .
در این جهان ما انعکاس اعمال خود را می گیریم . حالا گوش کن .
 چوپان دست هایش را کناردهانش قرار داد و فریاد زد :
می کشمت و از کوه صدا برگشت : می کشمت .
دوستت دارم و باز صدا برگشت : دوستت دارم .

این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
چند دقیقه به سکوت گذشت ، سپس رو کردم و به چوپان گفتم : دوست دارم شرح حال خود را بگویم ، آماده ای ؟
صبر کن تا گوسفندان را به بالای کوه ببریم ، نهار بخوریم بعد برایم بعریف کن .
پس برایم نی بزن ... بخوان
چوپان خواند :

دلی دیرم خریدار محبت
کزو گرم است بازار محبت
قبایی دوختم برقامت دل
زتارمحنت و پود محبت

کوه با چوپان هم آواز شده بود ... باد زمزمه می کرد و بوته ها می رقصیدند . درخت سر خم  کرده و می نالید .
گویا کل هستی به سماع آمده بود ...
احساس کردم کوه ، درخت و بوته صدای نی را می  شنوند و می فهمند .
چوپان باز خواند :

هر آنکو عاشقه از جان نترسه
عاشق از کنده و زندان نترسه
دل عاشق مثال گرگ گشنه
که گرگ از هیهی چوپان نترسه

گفتم : دیگر من طاقت ندارم و می خواهم که گذشته تاریک را بازگویم .
چوپان درحالی که برسنگی نشسته بود و داشت نان خشکی را در شیر می ریخت . « حالا غذایت را بخور بعد از غذا منتظرم بشنوم».


ادامه دارد

*از بی قراری تا قرار .مولف دکتر حشمت الله ریاضی . ناشر:  محسن .  قم .   1379

۱ نظر:

sadaf گفت...

salam khanoomi. kheili ziba bood makhsoosan ke nowrooz ham dar rahe