۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

افطاری

 امسال ، چقدر مزه داد که با میوه افطارکردم بخصوص با انجیر یا گلابی آبدار و شیرین . دیگه دلم شیرینی مثل فرنی ،  زولوبیا یا بامیه ، آب و چای شیرین نخواست!

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

نمی فهمم!

هیچی مثل این کلمه "نمی فهمم" برام از صد تا فحش بدتر نیس!
لطفا به جای اینکه به ما بگید "نمی فهمم" دقیق این جمله  بگید : دوباره بگو ببینم چی گفتی ؟.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

مهمانی ناشنوایان

دیشب اولین بارم بود که به مهمانی ناشنوایان  دعوت شدم . همه ناشنوا بودن جز دوبچه آنها .
چقدر خوش گذشت و بماند که دستمونو گرفته بودیم و ازته دل میخندیدیم ! به دخترو پسرهای نسل 50 ، بعد انقلاب،  باهم همکلاسی بودن و خاطرات بازیگوشی خودشونو  یادآوری میکردند.
این بچه های ناشنوا ،  ناشنوا هستن ولی لال نیستن! برعکس خیلی خیلی زیاد حرف میزنن . طوری نزدیک بود توی جمع 15نفره سرسفره شام بکوبم زمین و بگم ساکت باشید غذاتونو بخورید از دهن افتاد و سرد شد! توی اون جمع فقط من ساکت بودم و با لذت به خوردن فکر میکردم و میخوردم!

چقدر جالبه کشف کنی ، این بچه ها شاگرد مامانم بودند و ازهر دوطرف ، یکدیگر را  به خاطر دارند!

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

حق دادنی نیس!

ما معلولین جشن گلریزان نمی خواهیم! کمکش که به ما نمیرسه ، مستقیم میره تو صندوق مشارکتهای مردمی به زیستی  و خدا میدونه با میلیاردها تومانش چی میکنن!؟

ما فقط از شماها توقع اجرای حقوق معلولین داریم . البته به دو طرف بستگی داره یکی خود معلول یا توانخواه باید بره دنبالش و مصمم باشه و پافشاری کنه  و یکی اون  طرف  اجرا کنه مثل کارفرماها باید به  حقوق 3% استخدام معلولین عمل کنند .

تحصیلات رایگان تا مقطع دکترا،  متاسفانه هنگامی  ارشدمو تموم کردم تا جایی شنیدم شده پنجاه درصد ! شاید بخاطر مشروط های پیاپی بعضی از معلولین بود . نکته مهم :  باید مرتب در جریان شهریه  و کارهای بهزیستی باشند تا فرصتشون از دست نره و پرونده مالی هر ترم بسته نشه . بقول معروف نگن دیر اومدی و وقت تموم شد و خودت برو پولشو بریز!

بلیط هواپیمای "هما" نصف قیمت هست  و اجرا میشه !معلولین در جریان باشند و برن دنبالش و از بهزیستی نامه ببرن آزانس هواپیمایی ترجیحاً  نمایندگی هما.

ولی متاسفانه برای رجا یا قطار این برنامه اجرا نمیشه . اتوبوس برون شهری  که هیچ ! داخل شهری باید برای ما رایگان باشه که نیس ولی بعضی ها که خبر دارن از ما نمیگیرن . مترو زمانی برای ما صد درصد رایگان بود که پرید!
و ...


بهرحال مردم در جریان حقوق معلولین نیستن اونم هنگامی که از حق خودشون باخبر نیستن!
میمونه خودمون . ما باید کفش آهنی پامون باشه تا بتونیم حق را بگیریم چون حق دادنی نیس!

امیدوار باشید و میتونید بگیرید . فقط مهم اینه دلسرد نشید و زمان میخواد تا حرفتونو به کرسی بنشونید . بالاخره توی ایران انسانهای عادل و منصفی پیدا میشن!

حتما از بهزیستی دفترچه اجرای حقوق معلولین ( تصویب شده در مجلس  ) بگیرید و با استناد به ماده هاش میتونید کارتونو پیش ببرید . برای شهریه که به این دفترچه متوسل شدم .

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

چقدرخوبه نمیام اینجا و ازاتفاقات بگم !

فعلا از نت برای بروز کردن اطلاعات هنری استفاده میکنم  بعد دوسال!

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

نیمه پر یا نیمه خالی لیوان

دیشب گزارشی شبکه تهران ، یه زنی فلافل فروش نشان میداد که روی پای خودش ایستاده بود و به راحتی درآمدشو بدس میاورد . گویا شوهر نداشت و زیر پوشش کمیته امداد بود . تا اینجاش خوب بود .

ولی وقتی ازش پرسیدن یه خاطره بگو:  گفت آره ، پیش یکی از آشناها رفتم و ازش درخواست مقداری پول به صورت قرض نمودم بااینکه داشت ولی نداد . منم دلم شکست و از خدا خواستم که منو بلند کنه و محتاج کسی نشوم


حالا کاری به این ندارم  که دل شکسته بود ولی به نظرم این خانم می باسیت از اون آشنا تشکر میکرد که باعث شده به فکر خودش و درآمدش بیفته و آینده زندگی اش .  بنظرم آشنا کارخوبی کرده که گداپروری اش نکرد و گذاشت اون برروی پاش بایسته .

همه ی ما نقشی داریم توی این دنیا از جزییات گرفته تا کلی که قراره بهم یه درسی بدیم و کمک کنیم .مهم خود فرد هس که تاچقدر میتونه از این نشانه ها و علامت ها استفاده کنه تا راهشو پیدا کنه . فقط مهم نیت درونیتان خیر باشه همین .

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

خواب خوش

 دقت کرده اید آدم از شدت خوشحالی و هیجان خوابش نمیبره تا از شدت ناراحتی و داشتن مشکل !

پ.ن : این فال تاروت  خیلی جالبه  حالا می خواهی روم برچسب بزنی که خرافاتی ام ! خود دانی ولی حداقل یه بهانه ای هس برای امیدوارتر شدن و شادتر شدن !


۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

ژوژمان کارورزی بچه های هنرستان

بالاخره 240 ساعت کارورزی بچه ها تمام شد . 24 روز ، روزی ده ساعت کار کردند و برروی کارهایشان نیز نظارت داشتم . از زیر دست این بچه ها این کارها در اومد بیرون. 









نمی گذاشتم به خودمون بد بگذره ! یه مدرسه سه طبقه با تمام امکانات در اختیارمون بود و فقط خودمو بالای سرخودمون بودیم نه مدیر نه معاون کسی نبود الا سرایدارمون ! با پول مدرسه که بهمون میدادن میرفتیم بستنی ، بستنی فالوده و هندونه می خریدیم  و 6 نفری میخوردیم قدر می چسبید ! حتی یکبار بچه ها نخود کوبیده با سیر ترشی آورده بودند ! چه کارهایی نمیکردن؟! تذکر دادم بهشون که دیگه سیرترشی نیارن مثلا میخوان وارد اجتماع بشن .

پ.ن : مرجان خانومی کجایی ؟! جات خالی یک روز  تو مدرسه ناهار آبدوغ خیار با تکه های یخ خوردیم ! 



۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

وجه نیمه شنوایان

به این نتیجه رسیده ام ، نیمه شنواها مغرورترین افراد در بین شنوایان و ناشنوایان هستند . باور نکردنی است ولی حقیقت داره!

همین امر هم باعث شده حتی از ناشنوایان عقب بیفتند و پیشرفتی با توجه به باقیمانده شنوایشان حتی 70% الی 90% شان نداشته باشند . اصلا ناراحت میشن بهشون بگی بالای چشمتان ابرو است . خلاصه اینها در سردرگمی به سر میبرن نه شنواها آنها را قبول دارن؛ نه نیمه شنواها ناشنواها را قبول میکنند و بالعکس . 
وضع کسانی که کاشت حلزونی میکنند به مراتب بسیار بدتر است . دیگه به طور کامل در بحران هویت به سر می برند !
به خصوص برای انتخاب شریک زندگی . مسخره ترین مثالی که شنیدم که کاشت حلزونی مثل عینک است و برای رفع ضعف شنوایی به کار میره ! این دو نقیص خیلی به طور کامل باهم فرق می کنه و اصلا قابل قیاس باهم نیست .  کسی را سراغ داشته ام برای اینکه دوست پسر خودشو را ازدست ندهد مشکل شنوایی اش و کاشت حلزونی را از او پنهان می کرد.  هرچی میگفتم بابا بگو! خودتو باور کن . و بپذیر همین که هستی میخواهی بیا نمی خواهی برو ! نشد که نشد آخرش هم دیگه از او خبری ندارم .

ناشنوایی به من یاد داد که هیچ کاری غیر ممکن در این دنیا وجود نداره فقط احتیاج به زمان و صبر داره و خود باوری ! خودباوری مهمترین چیزی است که هر فرد باید داشته باشه همراه با  اعتماد به نفس و پافشاری برروی هدفم


پ.ن : عمل کاشت حلزونی در دنیا ممنوع اعلام شده است به علت داشتن عوارض خطرناک . حالا توی ایران بیچاره دارن میفروشن! سمعک بهترین روش برای شنیدن است با کمترین عوارض . چه سمعکهایی توی دنیا اومده بیا و ببین ! پیشتاز این صنعت مال سوئیساست .

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

چرا دخترا اینجور فکر می کنن؟

نمیدونم چرا این طرز فکر تو سر دخترها پیدا شده است که حتما تو 22 سالگی ازدواج کنن نهایت تا 24 یا 25 سالگی ! سرکلاس معلم زبان ما میگفت که یه دختر 16 ساله گفته دخترها باید تا 19 یا 20 سالگی ازدواج کنن و اگه خیلی تا 22 سالگی اگه نه امیدی بهشون نیس ! یا یه دختر 28 ساله سرکلاس زبان گریه می کرد که هنوز ازدواج نکرده است !
حالا علاوه بر اینهایی که شنیده بودم . تازگیها توی بیشتر وبلاگها این طرز مدل فکرشونو دیدم که دختر هرچه زودتر شوهر کنه خوبه!
نمیگن شوهر به درد میخوره نمیخوره ! از چاله نیفتن تو چاه ! الان بیشتر براشون مهمه شوهر کنن فقط شوهر ! نه یک آدم درس درمیون و حسابی و به وقتش. نمیگم اگه خواستگار خوبی پیدا شد ردش کنن ! فقط عجله نکنن برا شوهر ! شوهر همیشه هس نترسین بابا!
از یه چیزی بیشتر حرصم گرفته که خودهمین مدل  دخترا میگن سی ساله بشی فایده نداره برا ازدواج و عروسی و شادی دیگه حالش و شور نیس!و پیر شده ! والا منی قبول ندارم تازه این دوران دوران بهتری هس و به قدرت و عظمت خودت پی می بری و میفهمی که چقدر پخته شدی و میتونی شادی دخترهای 18 ساله داشته باشی به علاوه ی منطق و پختگی خانم سی ساله .
دختر جان به سن شناسنامه ات نگاه نکن ؛ به دلت و روحت نگاه کن چن ساله ای؟  مهم احساس درونی ات هس و اون فکرت !

پ.ن : دقت کرده اید توی ایران چقدر از کلمات فقر و مستعضف به وفور استفاده میشه ؟! مانند فقر مالی ، عدم توانایی مالی ، فقر فرهنگی ، فقر حرکتی و ... الان هم اینها بیشتر شده اند ! یا اخبار نگاه کنید همش جنگ و نا امنی و نا امیدی نشون میده! که ملت را دچار یاس و نامیدی کنن!
از خودمان شروع کنیم و مرتب با کلمات مثبت  ،غنی و ثروت و ... به خودمان تلقی کنیم و با خدا دوس باشیم نه اینکه غر بزنیم سرش. ازش تشکر کنیم بابت همه نعمتهایی که به ما داده است قول میدهم اثرش حداکثر تا یه ماه بعد ببینید .
حالا انتخابش با خودت! که نیمه پر لیوان را ببینی یا نیمه خالی  اش را .

پ.ن: این تابستون که کار اضافه میکنم (واحد کارورزی بهم دادن) . بیشتر مهارتهای زندگی بهشون یاد میدهم تا مهارت کار کردن . این برام  مهمه بچه های ناشنوا مهارت زندگی کردن را به درستی یاد بگیرن . خستگیم در اومد وقتی کتاب آداب معاشرت را بهشون معرفی کردم یکی رفت خرید و تا حالا چن بار خونده و حفظ کرده! همین که روی  یکنفر تاثیر گذاشته خیلی هس!


خدارا شکر معلم هستم و از کار کردن با بچه ها لذت میبرم.  اونم بچه های تین ایجری که مسایل دوس پسرشون باهام درمیون میذارن. این یعنی اعتماد .

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

زبان تابستانی

تازگیها به این نتیجه رسیدم تابستونها رفتن به کلاس زبان یک تلاش مذبوحانه است! همان بهتر که سه ماه تعطیل باشی و برای خود زندگی کنی +کاراضافه .
برا اولین باره که هیچی از کلاس زبانم نفهمیدم خدا عاقبتمو بخیر کنه

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

یادم باشه

یادم باشه بالاخره اومدم ترم 10 زبان انگلیسی که زمانی برام رویا بود 5 سال پیش .
ثابت شد به خودم .

عجب بچه هایی هستند سرکلاس ! فکر می کنن اینجا دانشگاهه و با دانشگاه آزاد عوضی گرفتن و میتونن باند بازی کنن و کلاس را به میل خود پیش ببرن نمونه اش اصلا این ترم رایتینگ ندادن!جز خودم .

اومدم کلاس موسسه ی آزاد  و پول میدم و هدف دارم  . نمیدونم چرا میان وقت و پولو زمان مارو تلف می کنن . ماشالا فارسی روون حرف میزنن!
این ترم کلاسمو عوض میکنم . فقط یه ترم اینجا دووم آوردم!


پ.ن :
یادتونه در یه پستی نوشته بودم از استاد زبان خوشگلمون . آشنا از آب در اومد و راحتتر بهش میتونم دسترسی داشته باشم اونم خیلی ذوق کرده بوداز دیدنم  تا حدی که دوستم فهمید!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

این روزها حسشو ندارم بیام اینجا و بنویسم . نمی دونم چرا . انگار مثل خری تو گل گیر کرده باشم . !

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

زیبایی پنهان


چن سال پیش در حیاط محوطه دانشگاه :
همکلاسیم  پسر  رو میکنه و بهم میگه این دختر فوق العاده زیباس .
- آره خیلی زیباس و خوشگل ولی یه چیزی انگار کم داره.
* چی کم داره ؟
- انگار جذبه نداره
* راس میگی ها !جذاب نیس . کسی نمیره طرفش و تنهاس !



بعضی از دختران و پسران بی نهایت زیبا هستند در برخورد اول اما هرچی بیشتر باهاشون رفت وآمد میکنی بیشتر زده میشی ازشون ! و حاضری تمام محتویات معده رو بیاری یالا بریزی روشون از بس رفتارشون بسیار زننده و خودخواه هستند . البته حساب اون افرادی که هم زیبان هم خوش رفتار جداس.
درمقابل بعضی از آنان در برخورد اول جلب توجه نمیکنه بعد بیشتر زیبایی های پنهانشون معلوم میشه اه این خوشگله چرا دقت نکردم!

پ.ن : یادش بخیر دانشگاه ما زمانی هتل بود آزاد اونم توی ایران و دولتی . هر نوع پوششی دلت میخواس می پوشیدی حتی شلوار کوتاه تا 5 سانت پایین زانو و پاهای خوش تراش دختر میدییم! فقط شال و روسری سرمون با سارافون. شنیدم الان محدودیت بیشتر شده فقط با مقنعه و جداسازی جنسیت خیلی گند شده .

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

خیلی دور ، خیلی نزدیک

امروز رفتم عید دیدنی دوستان خانوادگی، یکی از آقایون محترم و بزرگوار  قرار بود بیاد خونه صاحبخونه وصاحبخونه  ما را نیز به آنجا دعوت کرده بود که از دیدنش بهره مند بشیم .
لحظاتی قبل از آمدن آقا ، خواهرم بهم گفت: نگاه کن انگار یکی از مهمان ها فلجه ! دست تکون نمیده . برگشتم دیدم مردی با چهره آفتاب سوخته و تپل ولی سنشو نمیشد حدس بزنی از بس یه چروک کوچولو توی پیشونیش نداشت حتی از مال خانمها بهتر اتو کشیده بود پیشونیش؛ فقط دور چشمش در حد آدمهای 50 ساله بود . قامت متوسط و ریش پرفسوری کوتاه.
دیدیم آره بی حرکته ! تعجب کردیم . ولی هنگام اومدن آقا، یهو بلند شد دیدم آره دس نداره دست راستش قطع بود ولی دست چپش تکون میخورد . پس فلج نبود!
آقا منو به همان آقایی که دست نداشت معرفی کرد . در حد کوتاه سلام و علیک کردیم .  چهره اش  خیلی گرم و دوس داشتنی بود .

بعد از رفتن فهمیدم ، کی بود و خیلی جا خوردم!

 آقای دکتر ریاضی بود نویسنده کتاب از بی قراری تا قرار ...

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از بی قراری تا قرار11


زیبای کلیسا (2)

گفت :این اسلام است که آیین آدم کشی و ایستایی و حمله و تجاوز است و دین مسیح آیین محبت و سپس اضافه کرد:
مسیح می گوید : همسایه خود را مانند خود دوست بدارید .
گفتم : گرچه من نیز دینم را انتخاب نکرده ام ولی با مطالعاتی که تاکنون کرده ام ؛ اسلام حقیقی آیین محبت و رحمت است به دلایل زیر:
1- همه سوره ها با بسم اله الرحمن الرحیم شروع می شود ، یعنی : با نام خدای بخشنده مهربان و هرکاری را باید با همان شروع کرد و این بدان معنی است که هرکاری باید با هدف بخشندگی به کل موجودات عالم و مهربانی و محبت نسبت به انسان ها توام باشد .
تازه محبت داد و ستد مهر است درحالی که بخشندگی و مهربانی ، بدون هیچ گونه پاداش و درخواست مهر است .
2- بالاتراز محبت و عشق ، احسان و انفاق است . اگر من همسایه خود را مثل خود دوست بدارم کافی نیست ، باید به او احسان کنم و نیکی رسانم و با دست و دل و جان انفاق نمایم . حتی به بد کننده برخورد نیکی زبانی و عملی و مالی و جانی انجام دهم. که پیامبر اسلامفرمود : نیکی کن برکسی که به تو بد کرده است .
3- اکثر پیامبران حتی حضرت نوح و موسی و عیسی در حق قوم خود نفرین کردند که مسلماً با محبت منافات دارد ولی پیامبر اسلام هرگز نفرین نمی کرد . از این رو رحمة للعالمین لقب یافت .
4- جنگ های پیامبر و جهاد در اسلام ، دفاع ازآزادی عقیده و عمل بوده است . پیامبر اسلام (ص) طبق دستور خدا خواست مردم را از شرک و کفر و فساد و جهل و دختر کشی و غیره نجات دهد و جامعه را سالم سازد و تنها پیامش این بود لا اله الا الله . ولی مشرکان آنقدر آزارش دادند و یارانش را به جرم اعتقاد به خدا ، پاکی و تقوا کشتند و شکنجه دادند که مجبور شد شبانه از مکه بگریزد و به مدینه هجرت کند .
به مدینه هم که رفت رهایش نکردند و دهها بار به آنجا حمله کردند . وظیفه هرانسانی است که در مقابل حمله دشمنان از خود و خانواده خود دفاع کند و پیامبر دفاع کرد. دفاع لازمه ی زندگی هرموجودی است .
اگرهم به ایران و روم حمله شد . به خاطر آن بود که آنها پیوسته به سرزمین مسلمانان حمله می کردند ، ملت خودشان را در اختناق و بردگی و طبقات اجتماعی ننگین قرار داده بودند و نجات محرومان وظیفه هر انسانی است . وظیفه من و شما هم است که در هرجا مظلوم و محرومی بودبه کمکش بشتابیم ، گرچه جانمان در خطر باشد .
5- عرفا و صوفیه که آنقدر از عشق و محبت دم می زنند از کجا درس گرفته اند ، مگر این است که از قرآن و سنت رسول الله و ائمه یادگرفته اند .
6-دراسلام هرگز تفتیش عقاید نبود ! در قرن دوم هجری بدون هیچ گونه تعصبی کتابهایی در حکمت و فلسفه و علوم از یونانی و سریانی و هندی و ایرانی به عربی ترجمه شد که بعضی از آنها کاملاً کفر و شرک بود ولی هیچ کس مانع ترجمه و نشر آن نشد . حتی مأمون هم علمای مذهب و مکاتب فلسفی را دعوت می کرد که به مناظره بنشینند و بحث کنند و خود نظارت داشت و هرگز به دهریون و منکران خدا هم توهین نکرد .
درحالی که تاریخ کلیسا پر است از کشتن و سوزاندن علما و فلاسفه و بستن آکادمی های یونانی و کشتن میتراییست ها و مانویان و تخریب معابد آنان و ایجاد جنگ های مذهبی صلیبی و غیره .
7- تمدن اسلامی بدون هیچ تعصب از همه فرهنگ ها و ملت ها و مذاهب فلسفی و کلامی بهره جست و از چین گرفته تا آفریقا و همه را در یک ترکیب هماهنگ توحیدی درآورد که تاریخ تمدن گواه آن است .
هم اکنون به من بگو عواطف و مهربانی ها و محبت هایی که در جامعه ایران می بینید در کجای دنیا نظیر دارد ؟
مبلغ مسیحی که در برابر استدلال هایم سپر انداخته یود گفت بله ، بعضی حرف های شما درست است ولی حضرت محمد پیامبر بود و عیسی خدا .
گفتم : از این احمقانه تر سخنی نشنیده ام که انسانی از مادر زاده شده خدا باشد .
گفت : پسرخدا بود .
گفتم : چطور می شود هم خدا باشد ، هم پسرخدا ،هم به قول انجیل پسرانسان یا پسر یوسف نجار ! او کلمه بود یعنی ظهور خدا در تجسد بشری ؟
با عصبانیت مرا از دفترش بیرون کرد و گفت : تو برای تعلیم نیامده ای !
من رفتم اما یکشنبه ها برای دیدن چهره های زیبای دختران به کلیسا می رفتم و از دست دادن با دخترها لذت می بردم ، ولی دلم پیش همان دختری بود که مرا به کلیسا رهنمون شد .
روزهای جمعه عصر هم به باغ آمریکاییها می رفتم و درفضایی دوست داشتنی و پر از لذت ، ساعت ها با دختران خوش و بش می کردم .
اتفاقاً روزی یک مسلمان دیگر را دیدم که او هم در همان محل بود ؛ از من پرسید : تو تعمید شده ای ؟
گفتم : تعمید یعنی چه؟
گفت : یعنی به دین مسیح در آمدی ؟
گفتم : نه ، من در پی تحقیقم ، اما تو چی ؟
گفت: من مسیحی شده ام ، تعمید یافته ام .
گفتم : چرااین دین را انتخاب کردی؟
گفت : زیرا عیسی فدیه شد تاگناه بشر بخشیده شود و کسی به جهنم نرود . اما در اسلام امر می کند این کار را بکن . این کار را نکن اما با مسیحی شدن کار تمام است . همه ما بخشیده می شویم و به ملکوت خدا می رسیم .
قهقهه ای زدم و گفتم : یا خیلی خوش خیالی یا خیلی ساده !
گفت : چطور؟
گفتم برفرض که خدا گناه جنایت و خیانت و آدم کشی و هزاران گناه کسی را ببخشد . آیا وجدان اوهم ، اورا می بخشد ؟
این را بدان که تا وجدانت تورا نبخشد ، خدایت نمی بخشاید . زیرا قانون عمل و عکس العمل یک اصل ثابت هستی است . بهشت و دوزخ نمود درونی و برونی کردار است .
از طرفی من خدایی را که فلان شخص خون خوار و فلان ثروتمندی که از خون مردم تغذیه کرده و دیکتاتورهایی امثال هیتلر و چرچیل و روزولت و موسولینی و دیگر چکمه پوشان تفتیش عقاید را ببخشد را عادل نمی دانم و نمی پذیرم .
اما من می دانم تو برای چه آمده ای . تو برای دختر بازی . پس بیا بهم راست بگوییم .
گفت : مگر مسلمان ها آدم کشی نمی کنند . مگر استالین کمونیست بیست میلیون مردم را نکشت؟
گفتم : من نه مسلمان ظاهری را قبول دارم ، نه یهودی و نه مسیحیان و نه کمونیستها را . من فقط خدا را قبول دارم که دوست و یاور و عادل و مهربان محبوب دل انسان ها است ، اگر هم قهری است برای لطف و کمال است .
گفت : اینطور خدا را پیدا نمی کنی .
گفتم : من او را یافته ام . خدایی یافته ام که دوستم بدارد دوستش بدارم . اما درباره کدام دین مانده ام که باید تحقیق کنم .
چوپان که حوصله اش از این بحث یکنواخت سرآمده بود شروع کرد به زمزمه کردن ...

اگر دل دلبره، دلبر چه نومه
اگر دلبر دله ، پس دل کدومه
دل و دلبر به هم آمیته بینم
ندونم دل که ، و دلبر کدومه

پرسیدم این شعرهای پرسوز و گداز از کیست ؟
از بابا طاهر عر یان که کتاب نخواند ، کلیسا و کنیسه و مسجد و معبد نرفت ولی او بدان جا رسید . می دانی چطوری ؟
حتماً مدرسه رفته و مطالعات بسیار داشت .
کدام علم ؟ علمی که بقول تو تزویرگران ساختند که هرصدایی را در نطفه خفه کردند و گفتند : کفر است ، شرک است ، خلاف است و عالمان ربانی و عارفان را کشتند و سوزاندند و به دار آویختند و سنگسار کردند .
یا علمی که با آن بمب اتمی ساختند و در یک چشم بهم زدن مردم بسیاری را نابود کردند و در جنگ بین الملل دوم بیست میلیون نفر را کشتند .
منظورم علم دین و کلام و اخلاق است .

بشوی اوراق اگر همدست مایی
که علم دفتر عشق  در دفتر نگنجد

بابا طاهر مرد عامی بود . روزی از جلوی مدرسه ای می گذشت ، دید همه مشغول تعلیم علم هستند .
جلو رفت و گفت : چطور شما عالم شدید به من هم یاد بدهید !
با حالت مسخره گفتند : ما شب تا صبح در حوض آب یخ زده ایستادیم تا عالم شدیم .
باباطاهر که مردی ساده و خوش قلب و به قول حضرت عیسی مانند بچه بود و به قول قرآن فطری  و امی بود و هنوز کدورت زندگی شهری و آموخته های غلط فکر اورا خراب نساخته بود . تصمیم گرفت همان کار را بکند.
شب یخ های حوض را شکست و تا صبح در سرما و رنج بسیار ماند . صبح یکباره مکاشفه روحانی برایش حاصل شد .
تبسمی کرده و گفتم تو هم این افسانه را باور کرده ای ! چطور ممکن است ؟! من خوانده ام ، مهاویرا سیزده سال ، بودا هفت سال ، زرتشت چهارده سال طول کشید تا به آن مکاشفه روحانی رسید ، چطور او یک شبه ؟
آنها خود کوشیدند و مقام رهبری اش لازمه سیر و سلوک و پایانش جذب است . اما باباطاهر خدا را طلبید و او مجذوب بود نه رسول . یک روز خدا هم مساوی پنجاه هزار سال ماست .
اما پسرم چرا از انجیلو تورات چیزهای خوبش را نگرفتی ؟
ده فرمان موسی ، بشارت های عیسی ، مثلا ً آنجا که می گوید : پس بشنو : خدای خود را با همه دل و تمامی وجود و فکر خود دوست بدار ، این است حکم اول ، دوم مثل آن است یعنی همسایه خود را مثل خود دوست بدار . این دو حکم به تورات و صحف انبیا متعلق است . پسرم اگر تو فکر زیبا و خوب داشته باشی از هر کتاب نکات زیبا و خوب آن را می گیری ، مثل محبت و تواضع مسیح و ...
این را خواندم ولی نتوانستم بی احترامی به اسلام را تحمل کنم .
تو که می گویی من در پی انتخاب هستم ! ولی به تو بگویم هرچه خواندی احساس نکردی فقط حفظ کردی ، یا نخواستی احساسش کنی . پس گوش کن ، عمو نوروز می گفت : اگر بخواهی تو نیز همان می شنوی که پیامبران خدا شنیدند و همان می بینی که آنها دیدند . خب حالا بقیه داستان را بگو .
من ادامه دادم ...
اما نتیجه ای که گرفتم این بود که بسیاری از نوشته های تورات ، داستان و افسانه های درست و غلط و تحریف و تفسیر است . از جمله نسبت های ناروایی که به پیامبران داده شده است که در صورت واقیعت وجود آن پیامبران خود موجب اشکال است .
انجیل را هم خوانده بودم حدود چهل تضاد و تناقض در آن دیده بودم . فهمیدم انجیل را خود یاران عیسی نوشته اند . چون خود حقیقت را ندیده بودندبلکه فقط شنیده بودند . طبق رای و درک خود نگاشته اند . شاید هم بعداً تفسیر کرده از طرفی هم رفتار مسیحیان ، نوشته های انجیل تفاوت داشت .
مثلاً در انجیا می گوید : هرکس به رخساره راست تو تپانچه زد طرف دیگر را به سوی او بگردان و اگر کسی خواهد با تو دعوا کند و قبای تو را بگیرد . عبای خود را نیز بدو واگذار .
و فرمود : پس رحیم باشید چنانچه پدر شما نیز رحیم است ، داوری نکنید تا برشما نیز داوری نشود .
عفو کنید تا آمرزیده شوید ، بدهید تا به شما داده شود . هرکس به زنی نظر شهوت اندازد همان دم در دل خود با او زنا کرده است ...
هرکس به غیر از علت زنا زن خود را طلاق دهد مانند آن است که با او زنا کرده است . این پندهای بسیار عالی و جهانی می توانست همواره جامعه بشری را در صلح و صفا و عشق و محبت قرار دهد . پس چگونه هم اکنون خونریزترین مردم اینانند.
چوپان سری تکان داد و گفت : مسیحی خونریز نیست ، سیاستمدارانی که تنها نامشان مسیحی است خونریزند .
از سوی دیگر جامعه مسیحی از نظر مسائل فردی نامش مسیحی است قوانین آنها برخاسته از عقول و خواستهای آنهاست . از طرفی مسلمانها هم بنام اسلام چه خونها که ریخته اند ، حتی نوه پیغمبرخودشان را کشتند چه رسد به دیگران . مگر زرتشتیان خونریز نبوده اند؟ جریان مزدک یادت نیست که در یک روز انوشیروان ده هزار یا چهله زار مزدکی را با سر به گودال نهاد .
حساب پیامبران از حساب سیاستمداران جداست . هروقت دین به دست نااهل افتاد ابزاری شد برای نابودی انسانها .
و در واقع نتیجه اش ذبح دین و نابودی اخلاق گردید .
گفتم:  پس کجا یک مسیحی ، مسلمان، یهودی ، اصلاً کجا یک انسان می توان دید؟
چوپان : عمو نوروز همیشه این شعرها را از قول مولوی می خواند :

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم : که یافت نشود جسته ایم ما
گفت: آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

پس تو خود را نیکو کن ، کاری به دیگران نداشته باش ، شاید خودت انسان کامل شوی .
گفتم : من هم بدنبال آن انسانم و تو را پیدا کردم .
چوپان خندید و گفت : اولاً من تو راپیدا کردم نه تو مرا ، دیگر اینکه انسان عمو نوروز است نه من ، سوم اینکه عمو نوروز می گوید : انسان سیمرغ است که در کوه قاف است و دور از دسترس . تنها یکی به سیمرغ رسیده و پیام آور او شده است  و ما سالی یکبار پیش او می رویم . او مهر تابنده است که شعاعش دلها را روشن می کند .
من می خواهم عمو نوروز و تابنده مهر و سیمرغ ببینم .
حالا تا نوروز پنج ماه مانده ، تا مکان سیمرغ هم خیلی راه است و بهتر است به شرح حال خود برگردیم ؛ بگو بالاخره با آن دخترها چه کردی ؟ بعد چه شد که خودکشی به  سرت زد ؟


ادامه دارد ...

*از بی قراری تا قرار . مولف:  دکتر حشمت الله ریاضی . ناشر: محسن . قم . 1379




۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

سال نو مبارک

سالی که بر من گذشت اولین سالی بود بدون دغدغه و استرس و فارغ از درس و دانشگاه و مسئولیت زندگی .
فقط یه جا اونهم سه روز در هفته از ساعت 8 تا 2 کار کردم
امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه و شادی بیکران،  سلامتی کامل ، ثروت فراوان  ، آرامش بینهایت و سعادت را برای شما بیاورد . و دلمون صاف باشه . اگه هم دوسش نداریم حداقل بهش فکر نکنیم و غیبت نکنیم .

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

تکریم ارباب رجوع

یادم بمونه که چه اتفاقی داره اینجا میفته !

 صبح، دوستام زنگ زدن بهم که زیاد وقت نداری تا نیم ساعت دیگه 100 لیتر بنزین برای هرنفر میدن تو بهزیستی. برو بگیر سریع !
ماهم زود شال و کلاه کردیم رفتیم پیش مدد کار مربوطه بعد از ده دقیقه .

مدد کار درحال بازی کردن با گوشی موبایلش
- سلام خانوم برای بنزین اومدم چه مدرکی میخواد تا تهیه کنم برای شما
* تموم شد . بنزین نداریم
- بله ؟! ولی بهم گفتن میدن .
*نداریم دست من نیس به 5 نفر بنزین دادن از 600 نفر (ناشنوا بودن همه )
مددکار ما مخصوص ناشنوایان بود هر مددکار مال یه نوع معلولیت هس و گرایش داره.
- واقعا یعنی فقط 5 نفر ؟ امکان نداره خانوم ! مسخره اس
این خانوم با بی تفاوتی شونه هاشو انداخت بالا گفت دس من نیس برو بالا با ریس بهزیستی مرکز صحبت کن .
گفتم باشه میرم میپرسم

-سلام صبح بخیر
#سلام
-صبح بخیر آقا
#صبح بخیر
-برای بنزین اومدم چرا تموم شد ؟
#کی به شما این خبرو داد ؟
- یکی از آشناهامون
#مددکار بهت زنگ زد؟
-نه
# فقط اونایی گرفتن که زنگ زدن بهشون
- شما که هیچ وقت زنگ نمی زنید چرا برای بن 40 تومنی زنگ نزدید ؟!!
#نمیتونیم زیادن  چطور برای 18 هزار نفر زنگ بزنیم ؟!
-وظیفه شماس زنگ بزنید . یه نفر استخدام کنید تا زنگ بزنه
# با اهانت گفت نمیشه نمیرسیم
- به هر حال وظیفه شماس خبر بدید
# نداریم خانوم دس من نیس هرکاری میخواهی بکن برو( با اهانت ) میخواهی شکایت کن تا استعفا کنم یا اخراجم کنن
- شما وظیفتون خوب انجام نمی دید و خیلی مفت خور هستید ! اینو با تمام وجودم و با تمام قدرت صدا به ریس گفتم و محکم درو کوبیدم وحشتناک  و سریع رفتم بیرون !
ناگهان دیدم چشمهای مردم روبروی من چهارتا شده فهمیدم ریس پشت سرم دویده و داره داد میزنه نفهمیدم چی گفت چون نشنیدم . فقط فهمیدم داره میسوزه و داد میزنه و از همه بدتر بی محلی من به او هس که سرمو بر نگردونم ببینم چی میگه و جواب بدم و چون ناشنوا هستم و نمی شنوم بیشتر میسوخت !
فقط دیدم چن نفر میدون دنبال ریس و رفت پیش مددکار تا پرونده ام دربیارن
حس کردم الان زنگ میزنن خونه !
سریع مثل جت رفتم خونه و برا مامان تعریف کردم تا شوکه نشه . تا گفتم تلفن زنگ خورد . مددکار بود . مامان گفت: اومده بود فقط حقشو بگیره ! که منو تهدید به اخراج از بهزیستی کردن خیلی خنده دار بود منی که معلول میخوان بندازن بیرون ! حالا ببینم چی میشه ولی میدونم مددکار اخراج میشه چون منو فرستاد پیش ریس تا بشورمش !

.نمیدونم این اولین بار بود تو عمرم که توپیدم به ریس ! عادت کردن ناشنوا ساکت باشه و صدایی ازش درنیاد ! به نمایندگی از تمام معلولان گفتم و خوشم اومد که پرید و نتونست خودشو کنترل کنه . همسن و سال من بود !

حالا ببینم چی میشه هر اتفاقی افتاد میگم اینجا .

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

از بی قراری تا قرار10



زیبای کلیسا

در خیابان قوام السلطنه (سی تیر) قدم میزدم . دختری زیبا ، با ادب بسیار پیش آمد و کتاب کوچکی به من داد . تا به حال دختری به این زیبایی و ادب با من حرف نزده بود . پرسیدم : این کتاب چیست؟
بشارت مسیح خلاصه  ای از انجیل مقدس .
کجا می توان خود مسیحیان و معلمان مسیحی را دید ؟
همین جا ، اینجا کلیسای انجیلی انگلستان است .
می توانم وارد شوم ؟
بله بیا تو تا تورا به معلم انجیل معرفی کنم ، یکشنبه ها همه به کلیسا می آیند . داخل شدم ، مردی شیک پوش و مؤدب مرا به گرمی استقبال کرد . برایم چای آورد . دختر هم کنار من نشست . معلم درباره مسیح و انجیل می گفت، چقدر رفتارش دلچسب بود !
درست نقطه مقابل آخ وندهایی که دیده بودم و چقدر آن دختر مهربان بود و اطاق پاکیزه ! خلاصه همه چیز دلخواه بود و من احساس ارزش می کردم .
رفت و آمدم نزد معلم و کلیسا مدتی طول کشید ؛ من که عاشق کتاب بودم ، همه کتاب مقدس که مجموعاً هفده کتاب است و شامل تورات های پنجگانه و اعمال رسولان و پادشاهان ، زبور داوود ، اشعار سلیمان و انجیل های چهارگانه ، همه را خواندم . تا جایی که برایم صدها در تازه باز شد ولی دهها اشکال هم پدیدار گردید.
پرسش ها را پیش معلم مطرح می کردم ،بعضی ها را جواب صحیح می داد و بعضی ها را از پیش خود توجیه می کرد .
تا آنکه روزی پرسیدم : چطور عیسی  طبق انجیل پسر انسان است ، می توانددر عین حال پسر خدا باشد ؟! این دو باهم تناقص دارند .
مطالبی را به هم بافت که قانع نشدم .
دوباره پرسیدم : چطور عیسی را پسر خدا ، خداوند و هم پسر یوسف نجار می دانند ؟!
من که کاملاً به انجیل وارد شده بودم ، یک یک آیات انجیل را به او نشان دادم . باز جواب های سربالا داد .
گفتم : فکر می کنم منظور شما از پسر خدا همان روح خداست که ما مسلمانان می گوییم : ما روح خدا هستیم و عیسی از جهت  اینکه پدر نداشته اختصاصاً روح خداست . او روح متجسد است و ما جسم متورح .
پس اگر منظور از پسر خدا جنبه روحانی باشد که همه ما پسران روحانی خدا هستیم چون خدا از روح خود در آدم دمید ؛ روح القدس هم بالقوه همراه همه ما است ولی نمی دانیم . چنانچه حافظ می گوید :

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

پس همانطور که خدا جامع خالقیت و علم و قدرت است ، عیسی که نمود شهودی خداست ، هرسه است .
حس کردم ، اعتراضات من معلم انجیل را ناراحت کرده است ؛ عذر خواهی کردم و گفتم : اما مساله مهمتر این است که اگر آمریکاییان و اروپاییان مسیحی هستند پس  چرا جنگ بین الملل اول و دوم راه انداخته اند ؟! چرا شهرهای هیروشیما و ناکازاکی را بمباران کردند ؟ چرا مردم کره را با آن وضع فجیع قتل عام می کنند ؟ چرا؟ چرا در حالی که مسیح فرمود : اگر به یک طرف صورتت سیلی زدند ، طرف دیگر را بیاور و اگر ردایت را خواستند ، قبایت را بده ؟
گفت : آنها مسیحی واقعی نیستند .
گفتم : چرا مسیحیان واقعی ، شما کشیشها و پاپ و غیره جلویشان را نگرفتید ؟
جوابی نداد و ساکت شد .
من که کتاب بینوایان ویکتور هوگو، جنگ و صلح تولستوی و کتاب مادر ماکسیم گورگی و دهها کتاب از این دست خوانده بودم و جنایت های مسیحیان را به نام تفتیش عقاید می دانستم ، گفتم : اکثر کشیشهای مسیحی و خاخام های یهود آدم های دروغگو ، متجاوز و ضد بشریت و اخلاق و عدالتند .
اینان بهشت را با پول می فروشند و همین امر موجب ظهور پروتستان و بالاخره مارکسیم شد .
عصبانی شد و گفت : چرا بی احترامی می کنی ؟
گفتم : حقیقت تلخ است ، تا کی دین را افیون توده ها قرار داده اید و مسیح مقدس را وسیله ی قدرت و ثروت نموده اید ؟
گفت : معلوم است کمونیست هستی .
گفتم : کمونیست را شما پدید آوردید ، ظلم و ستم و فئودالها و سرمایه داران را به نام خدا توجیه کردید . برهر جنایتی مهر تایید و به حرف درست و مساله علمی مهر تکفیر زدید . به نام دین جلوی هر جنبش نوگرایانه را گرفتید .
درحالی که خدا برای اندیشیدن و خرد ورزی علایم یعنی آیاتی تفکر انگیز و پرسش خیز نازل کرده است . تا خردها به کار افتد و خود به حقایق دست یابند .


ادامه دارد

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

از بی قراری تا قرار9


فرزند طوفان 2

برخاستم ولی برای من سئوالی تازه پیش آمده بود ! دنیا خورنگاه است ، قوی ضعیف را می خورد . برو قوی شو .
مگر من می توانستم دربرابر آن جو خانوادگی و اجتماعی معنی قوی شدن را بفهمم .
من کودک بیچاره ای در دست امیال بزرگترها بودم و کشور زیرپای مهاجمان !
با خود می گفتم : بزرگ که شدم سلیمان می شوم و جن و انس و پرندگان تابع من می شوند و من ستمگران و بدان و متجلوزان را می کشم .
میل و انتقام جویی مرا به هیجان می آورد. اما یک مساله برایم روشن نبود ، بگذار دینش را خود انتخاب کند .
از پدرم پرسیدم دین ما چیست ؟
گفت : اسلام .
اسلام چیست ؟
در آن موقع چیز زیادی از آنچه می گفتم نمی فهمیدم ولی اکنون می فهمم که ، با کاربرد این کلمه چه زهری درکام خود می ریختم ؟ و چگونه روان خود را از بهشت عشق به جهنم نفرت مبدل می ساختم .
سپس سالها کوشیدم تا این زهر را از درون خود بزدایم و از بیماری خطرناک انتقام جویی خود را برهانم.
من در تضاد بودم ، تضاد رنج آور ، اطاعت یا عصیان ، بودن در پیش مادر با بدبختی ، گرسنگی ، اشک و آه ولی همراه با محبت یا در پیش پدر در محیط خشونت ، ترس ، خشم و نفرت اما با رفاه بیشتر ، کدام ؟
راه اول را انتخاب کردم و گرسنگی و سرخوردگی را ترجیح دادم . چه شب ها گریستم و چه روزها از دید بچه ها گریختم .
خوشه چینی ، کارگری همراه با تحقیر ، وای ، وای که چه مصیبتی بود و مصیبتی بدتر که کسی از عزت به ذلت نشیند .
بچه ها با من هم غذا نمی شدند ؛ چون نان من جوین بود و لباسم وصله دار ، پاپوشم کهنه و چشمانم اشکبار .
در همسایگی ما مرد درویشی بود که بیشتر شب ها من و مادرم را به خانه خود دعوت می کرد و از من می خواست که برایش حافظ بخوانم و به این بهانه غذای مطبوعی به ما می داد که همین امر انگیزه بسیار مهمی برای گزینش راه عرفانی بود .
به هرحال خود را نباختم ، به دری خود ادامه دادم و هرروز بهتر می درخشیدم . همواره نماز می خواندم و روزه می گرفتم و کتاب های معمول زمان مثل سراج القلوب و حلیهالمتقین ، طریق البکاء ، امیرارسلان ، امیر حمزه ، حسین کرد ، مختارنامه ، جامع تمثیل و ... می خواندم .
کلاس دوم دبیرستان بودم که معلم توده ای ما درباره داروین سخن گفت . او که درباره ی تکامل هم چندان اطلاعی نداشت و می گفت : ما از نسل میمون هستیم که تکامل یافته ایم نه از آدم و حوا و خدا مخلوق ذهن ماست و دین افیون جامعه است . 
من که از دین جز حرف های م. ل. ا و آخو.ند نشنیده بودم و از دانش مذهبی جز کلمات عربی نمیدانستم و تنها با مطالبی که از کتاب های فوق یاد گرفته بودم که ذهنم را آشفته کرده بودم ، شک و تردیدم افزون شد . (مثلاً زمین را روی شاخ گاو و گاو را روی ماهی و غیره شنیده بودم)  و سخنان این معلم برای من تازگی داشت .
مخصوصاً وقتی که می گفت : شما که دیگر عاقل و بالغ هستید . باید خودتان دین یا فلسفه یا مکتبی برای خود انتخاب کنید . البته منظورش این بود که به آیین مارکسیسم درآییم و با این شیوه درصدد تبلیغاتی به نفع مارکسیست ها بود .
سخنان او برای ما تازگی داشت . مخصوصاًکه دم از حقوق کارگران و دهقانان و محرومان و بینوایان می زد و من هم میل پنهانی انتقام جویی از ثروتمندان ، زورمندان و تزویرگران را داشتم و این سخنان نشخوار خوبی برای میل نهفته انتقام جویی درونم بود . ولی تنها یک مساله بود که نمی توانستم از آن جدا شوم و آن رها کردن تنها پناهگاه دوران زندگی ام بود و آن خدا بود .
خدای من با خدای همه آدم ها فرق داشت . او انیس تنهاییم ، درد بی کسی ام درمان رنج هاییم بود .
پدر مهربانی بود که دست نوازش برسرم می کشید . او شبیه همان پیرفانی سمنانی بود که نوازشم کرد و گفت: دینت را خودت انتخاب کن . آن خدا دیکتاتور نبود ، مهربان بود .
عدالتخواهی و احقاق حقوق محرومان را دوست داشتم و از بی خدایی گریزان بودم . وطنم را دوست داشتم و از مهاجمان بیزار ،تحقیق را دوست داشتم و از تقلید بیزار بودم . این بود که عمر من صرف تحقیق شد .
زمان دموکراسی صغیر رسیده بود و مردم گروه گروه شده بودند . عده ای دکتر مصدق را سمبل مردی وطن خواه ، آزاد و ملی گرا می دانستند و با شعار یا مرگ یا مصدق ، خود را پیرو او می خواندند .
عده ای شاه را سایه خدا می دانستند ولی جز به پول و مقام به چیز دیگری نمی اندیشیدند . توده ای ها هم که قبله گاهشان روسیه بود و با سبیل های استالین وار و پیراهن های سفید یقه برگردان ادعای روشنفکری و دفاع از حقوق روشنفکران را داشتند !
من در این گیرو دار نمی دانستم که چه می خواهم ؟ بیست و هشت مرداد رسید و آمریکا مهره های خود را ردیف کرد و دوباره محمد رضا شاه را با کودتایی برسرکار آوردند و کسی جرات اعتراض نداشت . ملت دوباره اسیر ستم شاهی چند هزار ساله شد .
ما و دوستانمان را به جرم مصدقی بودن و با اتهام به توده ای  آزار دادند و کینه مان را نسبت به شاه بیشتر کردند .
آنها نمی دانستند که با هر صدایی که خفه شود هزاران صدای تازه بلند می شود و میل به انتقام جویی حتی تا فرزندان آنها ادامه می یابد . ای کاش همه دیکتاتورها تاریخ می دانستند که خود با شمشیری که آخته اند کشته خواهند شد و خون را با خون نمی شویند ، با آب می شویند .
دیگر دوران دبیرستان رابه اتمام رسانده و به دانش سرا رفتم.
دانش سرا وابسته به بنیاد آمریکایی ها بود . شاید تدیر چنین بود تا من که از آمریکا متنفر بودم در محیط آنان قرار گیرم و در دنیای تازه ای به رویم گشوده شود و کینه ام را نسبت به انان بیشتر کند .
من یک روستایی ساده بودم و در انجا با جوانان شهری آشنا می شدم که ماحصل فرهنگ بورژوازی و حیله گرانه شهری بود .
اندیشه های نو و کهنه در امیخته شد و من باردیگر در تضاد انتخاب ، در تضاد چگونه بودن ؟!خیلی به کتاب علاقه داشتم و تقریباًهر روز یک کتاب می خواندم . در همان جا بود که نام دختری را شنیدم و ندیده عاشقش شدم زیرا که داستان های عاشقانه امیر ارسلان و فرخ لقا ، لیلی و مجنون ، یوسف و زلیخا ، رمئو و ژولیت و غیره را بسیار خوانده بودم .
ترشحات هورمونی نیز جنس مخالف را می طلبید و میل مادرگزینی و خواستنی بودناز سوی زن ، جهت دیگر بود .
این همه کشش های متضاد و متناقص از من موجودی به ظاهر عاشق می ساخت .
عاشقخیا ، عاشق عشق آرمانی ، من هیچ تجربه ای درباره زن و دختر نداشتم و فقط یک نیروی مرموزی بود که مرا به آن سو می کشید .
احساس می کردم من هم  مانند دیگران باید دختری برگزینم و ازدواج کنم تا احساس وجود کنم . آخر مرد بی زن نصف آدم محسوب می شود !
دردهای جانکاه روحی در اندرونم غوغایی داشت ، نفرت از آمریکا و شاهی که نوکر آمریکا بود، نفرت از ملانمایان تزویرگر ، نامردمی و تزویرگری مسلمان نمایان ، خیانت کمونیست ها ، ساده دلی و جهل مردمی .
نگرش به اختلاف طبقاتی و دردهای مردم محروم ، دروغ پردازی روشنفکران ، رنگ عوض کردن فرصت طلب ها ، ظاهرسازی مدیران و معلمان و عدم احساس مسئولیت کارمندان در همه رده ها حالم را منقلب و بی قرارم کرده بود . تنها پناهگاه گریز را در عشق افیونی یک دختر خیالی می دیدم . شب ها تا نیمه شب شعر می گفتم و اشک می ریختم و با ستارگان رازدل می کردم .
گاه  حدود بیست کیلومتر راه شبانه تا خانه معشوق خیالی پیاده می رفتم و شب را در قبرستان نزدیک منزل او توقف می کردم و صبحگاه برمی گشتم .
به حالت انتقام جویی از خودم برگشته بودم . خودآزاری و انتقام از خود را عشق نام نهاده بودم . گاه برا بیشتر آزار دادن خودسیگار می کشیدم تا از جسم نیز انتقام بکشم .
آری من یک مازوخیست بودم که می پنداشتم عاشقم .
اما از شرا ب نفرت داشتم زیرا شرا ب خواران را از طبقات زورگو می پنداشتم و من خصم آنان بودم .
به خود می گفتم : هزینه خریدن شراب شکم گرسنه ای را سیر می سازد .
هرگاه زن پیر و درمانده ای می دیدم ، بی اختیار اشک می ریختم و هرچه داشتم به او می بخشیدم . زیرا اورا همان مادر محروم خود مجسم می کردم .
به هرحال دوسال در خیال عاشقی به سر بردم که هزاران بار سوختم و ساختم . اتفاقاً با مردی دیدمش سرجای خود خشک شدم . دیگر او آن دختر نبود که می پنداشتم . پیش از آن او درخیالم فرشته ای با بال های سفید و گیسوانی به رنگ شب و دستانی به نرمی گل یاس و نفسی به نوازش سحرگاهی بود.
او را در خیال حورالعین قرآن ، ونوس در اسطوره های یونانی ، آتنا و پاریس ایلیاد ، هرای مصر و یا لیلی ، ژولیت و بلقسی ، عذرا ، ژاندارک و فرخ لقا، بلکه مجموعه آنها تصور می کردم .
اما اکنون او را اهریمنی نابکار، دیوی بدکار ، مادر فولاد زره ، عجوزه ی هفت خوان رستم ، زن تناردیه در داستان بینوایان و ... می دیدم و فهمیدم زیبایی و زشتی جز خیال دیدن نیست و دیده های مردم همه با عینک های حب و بغض پوشیده شده و خوب و بد و زشت و زیبای مطلق وجود ندارد و همه چیز نسبی و اعتباری و وابسته به نهاد فردی و اجتماعی و در واقع از پس پرده نفس فردی و نفس اجتماعی است و هردو باطل است و تاکسی از این دو زندان نجات نیابد همواره زندانی پندارهای تحمیلی است و من باید حقیقت بی رنگ خود را از زندان نفس و جامعه نجات دهم ، این بود آیین من


ادامه دارد



۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

از بی قراری تا قرار8


فرزند طوفان:

آذرخش ، تندباد ، باران ، سیل ، غرش طوفان ، فریاد ، ضجه ، مرگ ، دربدری ، این بود تحفه آن شب سیاه ظلمانی که زاده شدم .
دورانی که دیوان مستانه می تاختند و دژخیمان گستاخانه می کشتند و می بستند ،با بمب های آتش زا دیوانه وار می تاختند و شهرها می سوخت ... لهیب آن اتش جهانی به مرز و بوم ما رسید .
متفقین اشغالگر بی طرفی ما را نادیده گرفتند و به بهانهیاری رساندن به هم پالکی  های خونخوار خویش سرزمین ما را زیر سم ستوران ، چرخ ماشین ها و پای تجاوزکارانه ی سربازان و فرهنگ استعماری خویش گرفته بودند ...
من پنج ساله بودم ، درونم از طوفان زندگی پر التهاب بود و برونم با آرامش ساختگی آرام .
آخر من در میان تضاد ها پرورش یافته بودم ، پدرم به بهانه ثواب دخترهای جوان را به عقد دائم و موقت برمی گزید و پس از یکی دوسال درگیری و جنگ و ستیز رهایشان می کرد .
از بامدادان تا شبانگاه ، شاهد دعوا و فحش،  کتک کاری ، گریه ، فریاد ، خشم ، نفرت ، دسیسه ، توطئه و حسادت بودم .
درحالی که خود نیز شخصیتی کنشی شرطی و تدافعی و بادی داشتم . بر مادر و  زنان دیگر برتری طلبی  می ورزیدم و بر آنان تحکم می کردم تا نقش پدر را بازی کرده و از فشار حقارت بکاهم . با پدر نیز با مهر ساختگی ناشی از ترس ابراز می داشتم .
پدرم نیز با کلمات ملا کوچولو بادم می کرد ، البته در پرورش مذهبی من هم می کوشید تاواقعاً ملا شوم .
دو گونه غرور داشتم . غرور شاهزاده دوروغین که مادر می گفت و غرور ملا کوچولوی دروغین پدر و در عالم خیال خود را سلیمان می دیدم که هم شاه بود هم پیامبر .
این بود تخیلات کودکانه من . اتفاقاً در این گیرودار مسافرتی پیش آمد و همراه پدر و زن پدر به سمنان رفتم تا پدر از آنجا گذرنامه کربلا بگیرد و شاید مراهم ببرد .
وارد شهر که شدم ، هرطرف سربازان روسی را می دیدم که رژه می رفتند و خوک هایشان به هرسو پراکنده بودند.
به پدر گفتم : اینها چه کسانی هستند؟ گفت اشغالگران روس .
چرا به وطن ما آمده اند ؟
مگر نمی دانی جنگ بین الملل دوم است و آنها برای حفظ منافع خود آمده اند .
من وقتی بزرگ شدم همه را می کشم . بعدها فهمیدم این کلمه «می کشم» میل انتقام گیری از والد درونی دیکتاتورم بود . عصر آن روز پدرم مرا به منزل مردی عارف و صاحب دل به نام فانی سمنانی برد . فانی دارای محاسن سفید و قامت افراختهو چشمان نافذ بود .
درحالیکه بر تشک نشسته بود و مثنوی می خواند . مارا که دید بلند شد و پیشانی مرا بوسید و باز شروع کرد به خواندن مثنوی :

روستایی گاو در آخور ببست
شیرگاوش خورد و درجایش نشست

من که بسیار کنجکاو شده بودم . فوراً گفتم : چرا شیر گاو خورد ، چه کاربدی کرد؟
آن مرد عارف با لحنی بسیار مهربان دستی بر موی من کشید و گفت : ما هم گاو و گوسفند را می خوریم، زندگی خورنگاه است قوی ضعیف را می خورد و توانا ،  ناتوان را .
گفتم : پس چرا خدا ناتوان را آفرید ؟
گفت : خدا هیچکس را ناتوان نیافرید . بعضی ازمردم بعضی دیگر را ناتوان کرده اند. ( او نگفت که آکل و ماءکولی جریان مستمر هست ها ست در رسیدن به کمال غایی پیوست ها . چون من نمی فهمیدم ).

برو قوی شو اگر راحت جان طلبی
که درنظام طبیعت ضعیف پایمال است

سپس گفت : ولی این شعر معنای دیگری دارد که بزرگ شدی می فهمی .
آنگاه رو به پدرم کرد و گفت : این پسر را پاس دار، به تعلیم و تربیتش بکوش ، بگذار خود تفکرکند تا خود دین خویش را انتخاب نماید و کورکورانه تقلید نکند .


ادامه دارد

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

از بی قراری تا قرار7



درخانه ی د ر و یش:

د ر ویش مرد آرامی بود . اسمش نوروز بود . بعضی ها به او بابا نوروز می گفتند اما من به او عمو نوروز می گفتم و او روزها به کشاورزی می پرداخت و شب ها کارش صحافی کتاب بود ، این بود که همیشه کتاب های بسیاری را جهت صحافی به خانه می آورد و یک تفنگ قدیمی هم داشت ولی هرگز از آن استفاده نمی کرد .
می گفت این یادگار دوران جوانیه که با ستارخان آمدیم و تهران را گرفتیم ، چه روزهایی بود . حیف که فرصت طلب ها مارا به بیگانه فروختند .
البته من از حرف های او چیزی سردر نمی آوردم . عمو نوروز شب ها به من درس می داد و من خیلی زود توانستم کتاب بخوانم .
او می گفت : کتاب خواندن خوب است ولی فکر کردن بالاتر از آن .
شب های جمعه چند نفر به خانه او می آمدند و کتاب می خواندند . از جمله کتاب هایی که با آواز می خواندند مثنوی بود .
من با وجود اینکه هیچ چیزی نمی فهمیدم ولی از آهنگ آن خوشم می آمد . چندی نگذشته بود که یکی از همان آدم هایی که به خانه د ر ویش می آمد از خواهر بزرگم خواستگاری کرد . عمو نوروز با مادرم در میان گذاشت و مادرم به او گفت تو خودت جای پدرش هستی ، هرچه میخواهی بکن . خلاصه عروسی انجام شد . خواهر بعدی هم بعد از چند ماه عروسی کرد . اتفاقاً مادرم هم کاری پیدا کرد و روزها برای کار می رفت و خواهر کوچکم را با خود می برد پیش ملاباجی که به او قرآن درس بدهد .
من هم در کار صحافی به درویش کمک می کردم که در عین حال آموزش هم بود ،در ضمن کار  خیلی خوب توانستم از عمو نوروز استفاده کنم و چیزهای زیادی بیاموزم .
روزی یکی از رمه داران که گاهی به شهر می آمد و شب های جمعه در جلسه د ر ویش شرکت می کرد . به درویش گفت : چوپان ما رفته و ما چوپان نداریم . من باید زودتر بروم به گوسفندانم برسم .
من که از گوسفند چرانی خوشم می آمد . فوراً گفتم : من را ببر چوپان تو شوم . من چوپانی بلدم .
عمونوروز گفت : توهنوز جوانی ، تازه از مادر و خواهرت هم دور می شوی .
گفتم : عیبی ندارد ، مرد باید به دنبال کار باشد ، مادر و خواهرم را می برم . بدین ترتیب آمدم و چوپانی را پیشه کردم و اکنون چهل سال است که چوپانی می کنم .
گفتم : پس باید  شما پنجاه و پنج سالت باشد و عمو نوروز هفتادو پنج سال .
گفت : همین حدودها.
چوپان آهی کشید و گفت : مادر و خواهرم با من بودند تا اینکه خواهر کوچکم ازدواج کرد و رفت .
مادرم خیلی دوست داشت من ازدواج کنم ولی من حاضر به ازدواج نبودم . چون بیابان و کوه و صحرا را دوست داشتم .
خلاصه مادرم هم پیش خدا رفت . گاهی اورا در خواب می بینم که با پدرم بالای این کوه ها پرواز می کنند .
عمو نوروز چه می کند ؟
او زمستان ها صحافی می کند ولی تابستان ها به شهرهای مختلف می رود . به کوهپایه ها و دهات سر می زند . همیشه موقع نوروز پیش من می آید .
او راهنمای من است . او پیر و استاد من است و همه چیز من .. آه عمونوروز چقدر مهربان و خوبی .
پس آنچه می گفتی از عمو نوروز یاد گرفتی ؟
او به من یاد داد چگونه درس بگیرم ؟ کوه ، صحرا ، دشت ، بیابان ، ستاره، ماه، گیاه و آن درخت تنها ، همه آیات خدا و آموزگار ما هستند . ولی گوسفندان چه صفایی دارند ؟
گوسفندها متعلق به توست؟
و همه چیز متعلق به اوست ولی این چند گوسفند محل امر معاش من است .
با آن ارباب ستمگر و حاجی مردم فریب چه کردی؟
بخشیدم .
چطور؟! این که ظلم است .

ترحم بر پلنگ تیزدندان
ستمکاری بود برگوسفندان

طبیعت دارمکافات است ، جان گرگان و سگان ازهم جداست . سرانجام ارباب با تیر ارباب دیگر کشته شد ، ملا به درد بی درمان مبتلا گردید و حاجی آنقدر خورد که نقرس گرفت و مرد .
در این جهان ما انعکاس اعمال خود را می گیریم . حالا گوش کن .
 چوپان دست هایش را کناردهانش قرار داد و فریاد زد :
می کشمت و از کوه صدا برگشت : می کشمت .
دوستت دارم و باز صدا برگشت : دوستت دارم .

این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
چند دقیقه به سکوت گذشت ، سپس رو کردم و به چوپان گفتم : دوست دارم شرح حال خود را بگویم ، آماده ای ؟
صبر کن تا گوسفندان را به بالای کوه ببریم ، نهار بخوریم بعد برایم بعریف کن .
پس برایم نی بزن ... بخوان
چوپان خواند :

دلی دیرم خریدار محبت
کزو گرم است بازار محبت
قبایی دوختم برقامت دل
زتارمحنت و پود محبت

کوه با چوپان هم آواز شده بود ... باد زمزمه می کرد و بوته ها می رقصیدند . درخت سر خم  کرده و می نالید .
گویا کل هستی به سماع آمده بود ...
احساس کردم کوه ، درخت و بوته صدای نی را می  شنوند و می فهمند .
چوپان باز خواند :

هر آنکو عاشقه از جان نترسه
عاشق از کنده و زندان نترسه
دل عاشق مثال گرگ گشنه
که گرگ از هیهی چوپان نترسه

گفتم : دیگر من طاقت ندارم و می خواهم که گذشته تاریک را بازگویم .
چوپان درحالی که برسنگی نشسته بود و داشت نان خشکی را در شیر می ریخت . « حالا غذایت را بخور بعد از غذا منتظرم بشنوم».


ادامه دارد

*از بی قراری تا قرار .مولف دکتر حشمت الله ریاضی . ناشر:  محسن .  قم .   1379

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

از بی قراری تا قرار6



آوارگان 3:

ناگاه خواهر کوچکم سرفه ای کرد آنها فهمیدند که کسی هست . به جستجو پرداختند . مادرم گفت : بچه ها پنهان شوید ولی اگر دیدید به شما نزدیک شدند با توکل به خدا از خود دفاع کنید ما که کشته می شویم بگذار تا بکشیم و کشته شویم . مرد سوم جلو آمد مادرم در تاریکی پایش را گرفت با سر به زمین خورد و بر سر دومی ریختیم اوهم به زمین افتاد و مجروح شد . مرد اولی از ترس گریخت و گفت اینجا جن دارد . آن دو مجروح دیگر هم از ترس گریختند و جن جن می گفتند و فرار می کردند .
آن شب تا صبح هیچکدام نتوانستیم بخوابیم ... صبح سحر از دور رستم پیدا شد ، در حالی که از بدنش خون می چکید وارد شد . مادر زخم هایش را شستشو داد و بست و سپس ماجرا را گفت . رستم سری را به رسم تشکر تکان داد و در حالیکه صدایش رعشه دار بود گفت : اینها محل ما را پیدا کرده اند . اینجا شما در امان نیستید .
باید شما را به شهر ببرم پیش د ر و یش .
مادرم گفت : چرا مجروح شده ای ؟ گفت حدود سحر بود که داشتم به غار می آمدم ژاندارم ها را دیدم که به دنبال شما می گشتند ، سه مرد وحشت زده هم با آنها بودند و می گفتند جنیان مارا مجروح کرده اند .
ژاندارم ها می گفتند : نه خودشان بوده اند ، داشتند به طرف غار میآمدند . فکر کردم اگر شمارا پیدا کنند کارتان ساخته است گذاشتم تا دره بالا بیایند ، آنگاه برسرشان سنگ پرتاب کردم و آنها تیراندازی کردند . یکی از تیرها به دستم خورد . ولی همه آنها از ترس جن گریختند ، ممکن است با عده  ی بسیار بیایند. عجله کنید شمارا از پشت این کوه ببرم ، راه زیادی است . شجاعت داشته باشید .فردا غروب به شهر می رسیم ، شمارا به خانه ی دوستی می برم به خانه ی د ر و یش .
آن روز گرسنه و تشنه تا غروب افتان و خیزان راه رفتیم و نزدیک غروب دیوارهای شهر را دیدیم .
رستم گفت : صبر کنید تا تاریک شود، کسی شمارا نبیند و نشناسد ... ساعتی استراحت کردیم و سپس خیلی آرام و با حتیاط به کوچه های تنگ شهر وارد شدیم . رستم دری را کوبید .
مردی با قامت بلند و سبیل های افتاده در را گشود و گفت : رستم تویی ، چه می کنی اینجا این موقع شب ، اینها کیستند ؟
رستم : درویش اینها مهمان من هستند ، بگذار وارد شویم . ماجرا را خواهم گفت .
د ر و یش : بسم الله مهمان حبیب خداست و اینجا خانه ی مولا .
وسپس زنش را صدا زد و گفت : صالحه مهمان داریم آنها را به اندرون ببر . اما تو پسر همراه ما به اطاق مردها بیا .
چند روز در خانه د ر و یش بودیم . روزی رستم آمد و گفت : من باید دنبال کار و زندگی بروم .
شمارا به این در و یش می سپارم . او و عیالش کارشان خدمت به مردم بی پناه است . اینجا کاملاً راحت باشید .
من رو به رستم کردم و گفتم مرا هم با خودت ببر .
گفت : نه پسرم تو هنوز کوچکی .

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

از بی قراری تا قرار5



آوارگان 2

مرد با آرامی گفت : مادر مگر قریاد نزدی خدایا کمکم کن ، من برای کمک تو آمده ام و سپس بدون معطلی خواهر درحال مرگم را بردوش انداخت و خواهر کوچکم را در آغوش گرفت و به ما گفت دنبال من بیایید توی غار من .
سربالایی سختی بود . من چندبار پایم لغزید ، نزدیک بودبه دره سقوط کنم که مرد دستم را چسبید و بالا کشید .
سرانجام به بالای کوه رسیدیم درکنار چشمه آب داخل غاری شدیم ، مادرم صورت و بدن خواهرم را که خون آلود بود شست .
مرد هم آتشی افروخت که گرم شویم . از قرمه ای که داشت به ما داد که چقدر خوشمزه بود .
مادرم گفت : تو کی هستی ؟ فرشته ای ؟ خضر پیغمبری ؟ کی هستی ؟
مرد گفت : من راهزنم و از عیارانم .
در حالی که همه ترسیده بودیم ، مادرم گفت : نه تو دزد نیستی تو جوانمردی ، تو انسانی .
مرد گفت : نه من دشمن جان ستمگرانم ... من با چند نفر از دوستانم در این غارها خانه داریم .
به کاروان های ثروتمندان و به انبار اربابان دستبرد می زنیم هم خود خوریم و هم به فقیران و محرومان تقسیم می کنیم . شما بگویید که برای چه آمده اید ؟
مادرم ماجرا را گفت : چهره ی مرد در هم رفت ، رگ های گردنش برآمد ، چشمش اشکبار شد . چوبدستی خود را به دور سرش چرخاند و گفت : من ارباب را نابود می کنم .
اینها خوره جامعه اند . اینها گرگ هستند و مرا رستم گرگ کش گویند . ببینم مگر شوهرت غلام ، باغبان شاهزااده نبود که پنهانی با مشروطه خواهان همدست بود و شاهزاده فهمید و او را بیرون کرد ، مادرم شما خیلی حق به گدن من دارید .
مادرم خیره خیره نگاهی به رستم کرد و گفت : تو همان کاکا سیاه نیستی که از خانه شاهزاده فرار کردی ؟
رستم گفت : بله همانم .
مادرم دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت خدایا شکرت همه کارت حساب داره . بیست سال پیش من زخمش را بستم حالا او ...
رستم و مادرم باهم خیلی حرف زدند . آنچه یادم هست اینکه مادرم التماس می کرد تورا به خدا نمی خواهد به خاط ما با آنها بجنگی . آنها دستشان تو هم است . زاندارم ها هم با آنها هستند و مخالفان خود را هرجا که باشند سر به نیست می کنند .
رستم گفت:  باشه سر فرصت حسابشان را می رسم . اما شما نمی توانید همیشه اینجا بمانید . باید شما را به شهر ببرم ولی حالا باید برای زندگی در کوه آماده شوید .
پسر تو هم باید کمان کشی و تیر اندازی یاد بگیری که بتوانی شکار کنی و آنقدر زور پیدا کنی که از قاتل پدرت انتقام بگیری و مل.ا و حاجی را گوشمالی دهی . اما شما دخترها باید در این کوه هاهیزم جمع کنید ، چوب های تیر و کمان بسازید تله درست کنید ولی مواظب باشید راه دور نروید .
اگر آدم غریبی دیدید در جایی پنهان شوید یا خودتانن را به غار برسانید و در غار را ببندید . باید همه تان بتوانید از خود دفاع کنید . امروز را استراحت کنید از فردا کار شروع می شود . آذوقه یک هفته هم اینجاست .
خواهر پنج ساله ام که احساس آرامشیپیدا کرده بود ، جلو رفت و دست انداخت گردن رستم و او را بوسید و گفت : تو بابا هستی .
رستم که اشک در چشمش جمع شده بود او را در آغوش کشید و گفت : می توانی بابا صدایم کنی . ای کاش من هم زن و بچه داشتم اما ... و سپس رو کرد به ما و گفت : من برای تهیه آذوقه به دهات مجاور می روم . شاید هم به شهر بروم . شما زیاد آفتابی نشوید فقط کارهایی را که گفتم انجام دهید .
اگر احساس خطر کردید ، پشت غار یک مخفیگاه است آنجا پناه ببرید .
آن شب را با خیال راحت خوابیدیم .
فردا ئ پس فردا از رستم خبری نشد . همه نگران شده بودیم . روز سوم موقع غروب بود که دیدیم چند نفر به در غار نزدیک می شوند . به سرعت در غار را بستیم و از ترس به عقب غار که تاریک بود پناه بردیم ، مادر همه را در آغوش خود گرفته بود و می لرزید و جلوی دهان ما را گرفته بود که صدایمان در نیاید .
آنها جلوی غار آمدند و چوبی روشن کردند ولی چیزی ندیدند ، یکی از آنها می گفت : اگر اینجا آمده بودند اثری از آنها بود .
دیگری گفت : فکر نمی کنم آنها زنده باشند . سومی گفت : اگر به دستم بیافتند بزرگه را من برمیدارم وسطی مال تو، مادر هم مال تو ، پسره را هم کت بسته می بریم .
ما یقین کرده بودیم که برای کشتن و اسارت ما آمده اند ، دل توی دلمان نبود . ناگاه خواهر کوچکم سرفه ای کرد.


ادامه دارد

پ.ن : شرمنده نشد این بخش رو کامل تموم کنم یکی کتاب رو برد !تا ببینم کی میاورد ؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

از بی قراری تا قرار4


آوارگان 1

چوپان آهی کشید و گفت : آن شب مادرم از درد به خود می پیچید ، در خانه چراغ نبود، غذا نبود، دوا نبود . من هفت سال داشتم با دوخواهر قد و نیم قد با چهره های زرد و چشمان فرو رفته در گوشه ای کز کرده بودیم و از سرما می لرزیدیم .
مادرم درد زایمان داشت . نگاهی محزون به پدرم افکند ، پدرم طاقت نیاورد برای یافتن غذا و آذوقه تفنگش را برداشت و بیرون رفت و دیگر برنگشت . بعضی ها می گفتند گرگها اورا پاره کردند .
بعضی می گفتند جن ها او را برده اند ، اما عمو حسن می گفت کشیک چی های ارباب بدنش را اماج گلوله کردند ، رفته بود از ارباب به زور آذوقه بگیرد که اورا کشتند و جسدش را به چاه انداختند .
شاه غلام هم می گفت من فردای آن شب لکه های خون را کنار چاه بیرون ده دیدم ولی فکر کردم گرگ ها گوسفندی را ربوده اند ...
من و سه خواهرم یتیم ماندیم ، چه شب ها که گرسنه خفتیم و از شدت سرما تا صبح لرزیدیم ...
مردم ده کمک می کردند ولی خودشان هم چیزی نداشتند ، بعد از چند روز ارباب فردی را فرستاد تا خواهر بزرگم را که دوازده سال داشت را برای کلفتی ببرد ...
من که ارباب را قاتل پدرم می دانستم . گفتم نه هرگز ! ما می میریم ولی کلفتی و نوکری ارباب را نمی کنیم . مادرم مرا در آغوش گرفت و گفت چاره نداریم . بگذار شاید او خوشبخت شود . به هرحال او رفت . خواهر دیگرم که ده ساله بود روزها می رفت برای یک حاجی کار می کرد .
حاجی خیلی از خدا و دین و ایمان حرف می زد ، نماز و روزه اش هم ترک نمی شد . ماه رمضان ، محرم ، صفر و همه شب های جمعه روضه خوانی داشت . ما هم خوشحال بودیم که محل امنی است .
به هرحال وضع ما کمی بهتر شده بود . لاقل نانی داشتیم که با آب و گاهی با پیاز و ماست بخوریم .
دیری نگذشت که شبی خواهر بزرگم با چهر های خون آلود به خانه آمد و بیهوش افتاد . همگی سراسیمه شدیم که چه خبر است ؟!
کمی آب قند به دهانش ریختم ، حالش جا آمد ولی دامنش خون آلود بود ، مادرم توی سرش زد و گفت آه که ارباب دخترم را بی سیرت کرد ، خدا ، خدا آخر می گویند تو عادلی ، شوهرم را کشت ، به دخترم تجاوز کرد . آن شب خانه ما عزا خانه بود .
روزها گذشت ، شبی مل.ای ده به منزل ما آمد و قدری خوراکی و لباس آورد . به مادرم گفت : من آمده ام از دختربزرگ شما خواستگاری کنم که اورا صی.غه کنم .
مادرم گفت : توکه چند زن عقدی و صی.غه ای داری ؟! کمت نیست.
در شرع اسلام صی.غه ایرادی ندارد ، تنها بیش از چهار زن عقدی را نمی توان یکجا داشت .
آخر دختر را که نمی توان صی.غه کرد ؟
ما که می دانیم پسر ارباب چه بلایی سرش آورده و او دیگر دختر نیست .
من با خشم گفتم : برو، تو بدتر از آن ارباب ، ارباب بدتر از تو، ما امیدمان به شماست ولی شما فکر صی.غه کردن و خوشگذرانی هستید . مگر شما برای خدا لباس نپوشیده اید ؟
مل.ا درحالیکه زیر لب لعن و نفرین می فرستاد و می رفت گفت : شما مسلمان نیستید ، بها.یی هستید  کمو.نیست هستید یاغی هستید ، آن از پدرت که همیشه حرفهای بزرگتر از دهانش می زد و با ارباب در می افتاد این هم از تو پسره الدنگ ، ولی یک روز می فهمید که خیر شما در این کار بود و من قصد خدمت داشتم .
بالاخره آن شب گذشت که چه سخت بود .
سالها گذشت ، خواهر کوچکم پنج ساله شده بود ، می توانست با من به خوشه چینی بیاید ، من روزهای تابستان با خوشه چینی و کار در مزرعه لقمه نانی در میاوردم ، گاهی هم گوسفندان مردم ده را می چراندم .
یک روز غروب که گوسفندان را به ده می آوردم و از جلوی خانه حاجی می گذشتم . صدای دعوا و مرافعه را شنیدم ، صدای جیغ خواهرم را شنیدم و با سرعت خود را به درون خانه رساندم . خواهرم را زیرلگد حاجی دیدم ، نزدیک بود اورا بکشد می گفت : تو ظرف چینی را موقع شستن را شکستی یا دزدیدی؟
خواهرم گفت : دزد خودتان هستید ، ناگهان چوبدستی را بر سر حاجی فرود آوردم حاجی به زمین افتاد و من خواهرنیمه جانم رابرداشته و فرارکردم . به خانه آمدم و به مادرم گفتم بیا فرار کنیم . هرچه مادرم التماس کرد فایده نداشت . من که تنها دوازده سال داشتم خواهر کوچک پنج ساله ام را روی کول گرفتم . مادر و خواهرانم کمی آذوقه برداشتند و شبانه گریختیم تا صبح می دویدیم . چندبار مادر و خواهرانم زمین خوردند و دست و پایشان خون آلود شد .
خلاصه صبح بود که به دامنه کوهی رسیدیم و خواهرم که حسابی کتک خورده بود نقش زمین شد ، ما هم رمقی نداشتیم .
مادرم سر بر آسمان بلند کرد و فریاد زد خدا خدا ... از کوه صدا برخاست : خدا خدا . مادرم فریاد زد : کمکم کن ، کمکم کن .
کوه فریاد زد کمکم کن ، کمکم کن .
مادر ما را در آغوش گرفت و در همین موقع مردی درشت هیکل از کوه به سمت ما سرازیر شد . از ترس داشتیم قالب تهی می کردیم .
می خواستیم بگریزیم ولی توان نداشتیم ، تن به مرگ دادیم . مادرم ناله کنان گفت : جوان از جان من و بچه هایم چه می خواهی ؟


ادامه دارد




۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

از بی قراری تا قرار 3


رقص مهتاب
آن شب خوابم نمی برد ، به گذشته  ی خود می نگریستم و لحظه ای قیافه چوپان را به خاطر می آورم و کلمات چوپان که : خود را بشناس . علم نور است و در کتاب نگنجد عقلی که تورو می ترساند به دور افکن ، ماه و خورشید و طبیعت و حتی مار و عقرب دوستان تو هستند ، گوسفندها خیلی چیزها یادت می دهند . زندگی چون سنگ چخماق است ، راه را باز کن ، چشمت را بگشای به آسمان و ماه و خورشید نگاه کن . عمو نوروز همه چیز را به تو یاد خواهد داد ، بادت را خالی کن تا خودت زنده بشود ...
به ماه چشم دوختم می دیدم که ماه می رقصد ، بیشتر نگاه کردم عمونوروز را با چهره ای ماهگون در پشت ماه دیدم به ستاره ها نگاه کردم همه جا چوپان را می دیدم .
به زمین نگاه کردم هیچ چیز ندیدم ، تنها شبح سیاه بود . یادم آمد که چوپان گفته بود به بالا نگاه کن ...
دوباره به بالا نگریستم باز رقص ماه را دیدم آرامش عجیبی پیداکرده بودم و غرق در لذت شده بودم که خوابم برد ...
خواب دیدم عمو نوروز با لباس سفید و ریش سفید بلند از میان ماه درآمد و دست چوپان را گرفت و با خود به بالا برد ، هردو می پریدند و پرواز می کردند و به آسمان می رفتند .
دیدم که چوپان در آسمان می نوازد مست نی چوپان شده بودم که از خواب بیدار شدم ، صدای نی لبک چوپان به گوش می رسید ، به آسمان نگریستم ، بستر حریر سفیدی در سمت مشرق دیدم که فرشتگان آسمان برای خورشید گسترده اند ، کبک ها قهقهه سرداده بودند و گنجشکان با جیک جیک خود به خورشید خوش آمد می گفتند ، نسیم هم بوته ها را با موسیقی خود به رقص ملایم وا داشته بود . صدای نی لبک چوپان همچنان به گوش می رسید و آواز که این چنین می خواند :

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از روی زیبای ته وینم

و دوباره نی و دوباره نوا ...
آهسته برخاستم و به سوی چوپان روانه شدم . برای اولین بار در خود انبساطی یافته بودم خیلی سبک شده بودم . گام هایم مثل نسیم بود و مانن اینکه برهوا راه می رفتم ، نزدیک چوپان رفتم و سلام کردم .
سلام برتو چگونه خفتی مهمان جوان ؟
با نشاط ، با رقص ماه خوابیدم و با نی چوپان برخاستم .
باش تا بیشتر بینی ،
حالا بیا برویم پیش گوسفندها ، آنها دیگر شیر ندارند تنها چند تایی کمی شیر دارند بدوشیم و ناشتایی بخوریم ...
من و چوپان به درون گله رفتیم میش ها خود را به چوپان می مالیدند و سگ نیز خود را برای صاحبش لوس کرده بود .
من هم دوستان تازه ای پیدا کرده بودم ، برسرو دوش گوسفندان دست می مالیدم و غرق لذت شده بودم ، چوپان شیری دوشید و نانی که در توبره داشت در کاسه ریخت و با شیر درآمیخت هردو خوردیم .
چوپان رو به من کرد و گفت : نمی خواهی بروی ؟
کجا بروم که بهتر از اینجا باشد ؟ من تا خود را پیدا نکنم و نشناسم به هیچ جا نمی روم .
می خواهم دوباره زاده شوم ، تولدی دیگر یابم ، با گوسفند ها دوس شوم ،پیام کوه و صحرا را بشنوم و خلاصه عمونوروز را ببینم ... و خودم را بشناسم ...راستی به من نگفتی تو که هستی چرا اینجا آمده ای ؟ تا به تو بگویم که من کیستم ؟
بیا گوسفندها را به چرا ببریم تا به تو بگویم که من کیستم ؟

ادامه دارد

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

از بی قراری تا قرار 2


بودن یا نبودن 2

نامم حشمت است ، معلم هستم و دوست دارم تو مرا معلم بنامی .
تو هنوز زود است معلم باشی . من تورا جوان صدا میزنم . خوب جوان نگفتی چطور شد که فیلسوف شدی . آن هم فیلسوف بدبین .
از مطالعه صدها کتاب ، تجربه زندگی ، از شکست ها ، نامرادی ها و نامرامی ها ...
چرا از صدها کتاب و تجربه ، شکست ها درس مبارزه ، مقاومت ، حرکت و پیشرفت نیاموختی ؟
آن را هم آموختم ولی جامعه فاسد توانم را ربود . من نمی توانستم در خلاف مسیر رودخانه شنا کنم . شاید هم گناه بخت من بود و سرنوشت سیاه .

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

از همه آموخته ها منفی آموخته  ای ؟ آیا این شعر را شنیده ای؟

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن زسرباده خیره سری را
چو خود می کنی اخترخویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری

این حرف ها را از کجا یادگرفته ای ؟ از کدام کتاب ؟
کتاب من کوهستان است ، خودم و گوسفندانم
چگونه ازآنها درس آموختی ؟
چوپان به مغرب و آسمان خون گرفته نگریست . چنان در فکر فرو رفته بود که گویا یک تخته سنگ و یا یک اسکلت بی روح است . خلسه عجیبی به او دست داده بود که من ترسیدم و گفتم : پس چرا حرف نمی زنی ؟
چند دقیقه ای مرا راحت بگذار تا با او که همیشه با من است حرف بزنم . توهم کمی هیزم جمع کن هوا سرد است باید آتش روشن کنیم . اینهم کبریت ، بوته های خشک باید پیدا کنی و در زیر بگذاری ببینم می توانی با این همه علمت یک آتش خوب روشن کنی ؟
چوپان به نمازو نیایش ایستاد و من هم به جمع کردن هیزم پرداختم ولی خارها دستم را زخم کرد و فریاد زدم چوپان بیا از آتش صرف نظر کنیم .
چوپان سری تکان داد و گفت : این اولین درس زندگی است ببین دستهای مرا، صدها باراز زخم خار و سنگ مجروح شده ولی آتش افروزیم پایان نیافته .
نگاهی به دستهای پینه بسته اش کردم و با تاثر گفتم : چرا تنها به کوه آمده ای و این کار پرزحمت را ادامه میدهی ؟
من چوپانم و به کارم عشق می ورزم. گوسفندان دوستان من هستند . سگ باوفا دستیارم ، آسمان و ستارگان ، ماه ، خورشید ، دشت ، صحرا ، بوته گل ، نسیم ، ابر ، باد و همه و همه همراهان من هستند . من با افق خویشی دارم . با نسیم نفس می کشم . با خورشید هم پیمانم . با بع بع گوسفندان سرود می خوان . همه و همه با من حرف میزنند چه لذتی بالاتر از این !
گفتم : چه اندیشه بزرگی ؟!
چوپان لبخند زد و گفت اندیشه بزرگ یعنی چه ؟
اینکه می گویی همه کودکند . این همه شعر میدانی و با همه چیز احساس وحدت می کنی .
این ها اندیشه بزرگ من است ؟ خیلی هم ابتدایی است . بالاخره یک روز کودک بودم ، جوان شدم ، پیر شدم ولی باز هم گاهی همان کودکم با همه آن آرزوها . اگر آدم تا این حد از خودش آگاهی نداشته باشد ، پس به چه دردی می خورد ؟ اما اینکه می گویی با هستی احساس وحدت می کنی من کار عجیبی نمی کنم . خوب همه ما یکی هستیم ، همه مخلوق یک خداییم ، همه از خاکیم ، همه احساس داریم ، کوه هم احساس دارد، حرکت دارد ، غذا می خورد ، گیاهان همیشه با من حرف میزنند .
نگاه کن به آن درخت چرا هیچ وقت دچار اضطراب نمی شود ؟ چرا دچار غم نمی شود ؟ در آغازبهار شکوفه می بندد ، می روید و جوان می شود و برگ و بار می افشاند و گل می دهد و به میوه می نشیند و می خسبد و باز اول بهار زنده می شود . چرا اضطراب ندارد ؟ چرا هیچ درختی خودکشی نمی کند ، خشم نمی گیرد ، بیزار نمی شود ، نا امید نمی گردد . همیشه در حال رشد است .
چون نمی فهمد .
ای کاش شما کتاب خوان ها و شهری ها هم مثل این درخت درس نخوانده بودید و از خود بیگانه نشده بودید و غرور فهمیدن پیدا نکرده بودید و این طور به خود ظلم نمی کردید و از قانون طبیعت و خدا مثل آن درخت پیروی می کردید . هرگاه اشیا در طریق طبیعی خود سیر کنند ، به نهایت و کمال خواهند رسید . حالا بیا هیزم جمع کنیم و آتش روشن کنیم و شیر داغ کنیم و شروع کرد به زمزمه :

زندگی هیمه برافروختن است
زندگی ساختن و سوختن است
زندگی بودن و هم زیستن است
با طبیعت به هم آمیختن است

و در حالی که هیزم ها را بر روی هم می انداخت سنگ چخماق را برهم زد و هیزم ها را مشتعل کرد ادامه داد : زندگی مثل همین سنگ چخماق است که روشنی بخش و گرما دهنده است .
راستی ای چوپان چندسال داری ؟
من حساب سال و ماه را ندارم از وقتی که خود را شناختم به دنبال گوسفندان کوه و دشت را در نوریدم . تاکنون گوسفندانم چهل بار زائیده اند و چهل بار گل و سبزه بر کوه ها گسترده شده و چهل بار عمو نوروز را دیده ام .
عمو نوروز کیست ؟
مردم به او بابا می گویند ولی من اورا عمو نوروز صدا میزنم برای اینکه در موقع رویش گل و گیاه به سراغ من می آید و سپس به جای دیگر به نزد چوپانان دیگر می رود . گاهی هم به شهر سر می زند ، ولی شهر را دوست ندارد و می گوید شهر حال مرا به هم می زند .
مردم شهری از طبیعت و از خود بریده اند ، بند ناف خود را ازمادر طبیعت قطعکرده اند . پس چگونه می توانند از آن تغذیه کنند؟
با اعتراض گفتم : شهر نشینی دلیل تمدن است ، این  آثار تمدن نتیجه چند هزار تلاش بشر است .
چوپان نگاهی به من انداخت و گفت : تبدیل به ابزار شدن ! وسیله شدن! در اضطراب دایم زیستن ! از زیبایی های طبیعت بی بهره شدن! جنگ،  ستیز، خون و آتش . این تمدنی که از آن دم می زنند . تمدن خوب است به شرطی که در جهان درون متمدن شوی .
قطره اشکی به چشمان چوپان نشست و بر چروک های گونه اش غلطید ، گویا ستاره ای بر افق روشن می آفتاد . لحظاتی سکوت همه جا رو فرا گرفت .
از دور صدای عوعوی سگ ها به گوش رسید . صدا زیاد تر شد . چوپان چوبدستی خود را برداشت و گفت:  گرگ ! گرگ و به سوی رمه حرکت کرد . من هم به دنبال او روان شدم . شبان به سرعت خود را به رمه رساند و اطراف و جوانب را گشت و همراه با یکی از سگ ها به سوی گرگ حرکت کرد .
به سگ دیگر دستور داد همانجا بماند ...
گرگ از ترس می گریخت و چوپان و سگش به دنبال گرگ می دویدند .
من که کنار سگ و رمه ایستاده بودم از ترس می لرزیدم ولی سگ استوار و محکم ایستاده بود و با نهایت شهامت از گله پاسداری می کرد .
زیر لب دعا می خواندم و خدا خدا می گفتم ولی سگ فریاد می زد و خصم را فراری می داد .
لحظه ای به خود آمدم ، آخر من از این سگ کمتر نیستم چرا می ترسم ؟
چرا ایستاده ام ؟ چرا حرکت نمی کنم ؟ چرا از زندگی می گریزم . چرا ...؟ و آنگاه چوبی بر کف گرفتم و به دنبال شبان شتافتم . او نفس زنان برمی گشت .
من چاپلوسانه گفتم : خیلی شجاعت داری که با گرگ درافتادی !
نفس زنان نگاهی به صورت من افکند و چیزی نگفت .
دوباره تکرار کردم : گفتم خیلی شهامت داری .
می خواهی چه بگویم؟بگویم دارم یا ندارم . گفتار چه ارزشی دارد اصل کردار است .
شجاعت به حمله و فریاد نیست ؛ در نرمی است ، آب را که دیده ای در جهان هیچ چیز به نرمی و لطیفی آب نیست با این همه چون ، بخواهند اشیای بسیار محکم را نابود کند . هیچ عاملی به قوت آب نمی باشد ، پس نرمی شجاعت است و درشتی از ترس .
این کلمات حکیمانهرا در کجا آموخته ای ؟
از عمو نوروز . همیشه او این شعر را می خواند :

شیر آن نبود که صفها را بشکند
شیر آن باشد که خود را بشکند

معنی این شعر را نمی فهمم .
چند کلاس درس خواندی ؟

من دیپلم هستم ولی تاکنون حدود دوهزار کتاب خواندم .
کی میره این همه راه را ...!
منظورت چیست؟
عمرت را برباد داده ای و با الفاظ ذهنت را فرسوده ای و مدرک انباشته ای ولی کتاب خودت را نخوانده ای .
آخر علم است که کلید موفقیت انسان است ، همه پیامبران و بزرگان علم را ستوده اند ، تو مخالف علم و دانش و معرفت هستی ؟
عمو نوروز می گوید : دانش همان بینش نیست ، او می گوید : علم نوری است که بر دل بتابد و درون را روشن کند و خرد آورد .
او مثال می آورد و می گفت : فرزانگان و عارفان و رهبران بشر به مدرسه نرفتند آنها خود را شناختند ،پرده جهل را برداشتند و نور حقیقت خود از دلهاشان برآمد .
پرده را بردار تا خورشید بتابد ، پرده ای که از دانستنیها بر روی خود کشیده ای ، بردار بگذار تا خودش نفس بکشد .
من خود را شناخته ام .
عمونوروز می گوید : هرگزچشم خود را نمی بیند ، بلکه در آیینه یا آب خود را می بیند !خویش را در کردارت ببین .
می شود عمونوروز را نشانم بدهی ؟
اگر می خواهی اورا ببینی باید همین جا بمانی تا موقع دمیدن سبزه ها، آن وقت او می آید ...
یعنی پنج ماه دیگر اینجا بمانم ؟
مگر بیست و سه سال دور خود نچرخیدی ، حالا پنج ماه هم در دامان طبیعت بچرخ .
آخر پدر و مادرو قوم و خویش و دوستانم را چهکنم ؟ رها کنم ؟
پس چطور می خواستی خودکشی کنی ؟ نکند می خواستی خودکشی بازی کنی و با مردن خود از خود و آنان انتقام بگیری ؟ تازه آن وقت چگونه مزه انتقام را می چشی و مظلوم نمایی و قربانی شدن خودت را به آنها می فهمانی !
تو چوپانی و حرفهایی می زنی که روانشناسان و فلاسفه می گویند .
من سوادی ندارم .
عمو نوروز می گفت : یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بالاتر است .
و یک لحظه دیدن از هفتاد سال شنیدن برتر است .
من هزاران ساعت در این عالم تفکر کردم ، من هم خورشید ، ماه ، ستاره ها ، زمین ، کوه ، دریا ، پرنده ها ، گیاهان و گلها را دیده ام ، هم خود را در آن ، من با آنها یکی شده ام ، ساعت ها با آنها حرف میزنم ولی گوسفندانم عجب صفایی دارند ؟ عجب احساسی دارندو سگ های باوفایم به به ... چه علمی دارند ؟ بوی گرگ را از دور می فهمند ولی ما انسان ها گرگ درون خود را هیچ لحظه احساس نمی کنیم .
با مسخره گفتم : گرگ درون دیگر چیست؟
همان گرگی که آدم ها را به جان هم می اندازد و همان گرگی که تورو واداشت تا به خودکشی اقدام کنی . سیگار بکشی ، برخود و مردم خشم گیری .
چگونه بدانم گرگ درون مرا به بدکاری وا می دارد یا به فکر و عقل و علم و دین ...
باید خودت را بشناسی و بدانی که فرمانروای وجودت کیست ؟
چگونه خود را بشناسم؟
پنج ماه اینجا بمان هر روز یکی ازآگاهی ها ، خواست ها و کردارهای خود را در نظر آر و بنگر که ریشه اش کجاست ، از کجا قرض گرفته ای ؟ در زمین دیگران خانه مکن ، ببین کی هستی ، جز مشتی الفاظ پر باد ، ولی بهتر است بمانی ، تا عمو نوروز بیاید و راه خودشناسی را به تو بیاموزد .
در این مدت پنج ماه چه کنم ؟
گوسفند چرانی کن ، گوسفند ها خیلی چیزها یادت می دهند ، کوه ، صحرا ، ابر ، باد ، باران ، خورشید، ماه ، ستاره ها ، علف ها ، خارها و گل ها هرکدام خود کتابی هستند ، بسی عمیق تر از کتاب هایی که خوانده ای ، انها را بخوان ، انها آیات الهی اند و کتاب خود را بخوان که کتاب خداست .
پس آنچه خوانده ام  چه می شود ؟

بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد

خوانده ها را از ذهن بیرون کن ، نوشته ها از دل بشوی .

دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جزدل اسپید همچون برف نیست

چگونه می توانم!
می توانی چنانچه هزاران تن خواستند و توانستند و رفتند و رسیدند .
عمو نوروز هم .
عمونوروز ، باباها ، چوپان ها ، معلم ها ... اما امشب بس است وقت خفتن است . برو کنار گوسفندان جایی را برای خودت صاف کن و بخواب تا از حرارت بدن گوسفندان گرم شوی .
اینجا ماروعقرب و حشره نداد؟
مگر گوسفندان و سگ های من از مار و عقرب می ترسند که تو می ترسی؟
آنها عقل ندارند .
مگرماها که اسم خود را انسان گذاشته ایم عقل داریم . اگر عقل داشتیم خودمان را فراموش نمی کردیم و خودمان را تبدیل به ابزار نمی کردیم . با حرف های گنده گنده خیکمان را باد نمی کردیم و با این باد ها به جان مردم نمی افتادیم . هرکس را که می بینی ازخودش یک آدم بادی درست کرده ، می خواهد دیگران هم بادش کنند .
خود تو با باد معلمی ، باد تحصیل کردگی ، باد دانایی ، باد روشنفکری ، باد چیزفهمی و دینداری و عقل و علم خودت را پر کرده ای و با خیک بادی دیگران مقایسه می کنی اگر ببینی که بادش بیشتر است خودت را کوچک می شماری و به او حسودی می کنی ، دشمنی می ورزی ، عصبانی می شوی ، افسرده و غمگین می شوی ، اگر بادت بیشتر بود خودت را بزرگتر می دانی و می خواهی همه دنیا در برابر باد تو سر تسلیم فرود آورند تا تو راحت شوی ، حالا خودت را شناختی که از خودت یک شخصیت دروغین و بادی ساخته ای ؟
مثل اینکه همه حرفهایت راست است . شخصیت من مجموعه واکنش های سازگاری برخاسته از محیط ناامن کودکی است ولی چطور به خود حقیقی ام برگردم ؟
شخصیت بیست و سه ساله خود را که چون پوششی تاریک بر چراغ فطرت پوشانده ای پاره کن و به دور انداز و عریان شو ، اکنون قدم اول را بردار بدن خود را تسلیم طبیعت کن که از آنی و روح خود را تسلیم خدا کن که از آنی .
طبیعت با تو آشتی می کند و مارو عقرب و باد و سرما و گرما با تو رفیق می شوند و خدا هم نگهبان توست ، یادت باشد موقع خواب به آسمان نگاه کنی تا نور چشمت زیاد تر شود .


ادامه دارد


۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

از بی قراری تا قرار

بودن یا نبودن !

همه جا تاریک ، همه جا سیاه ،آن روز بارانی نظاره گر گریستن ابرها بودم ... آن قدر گریستم که تاب و توانم رفت ، دیگر گریستن هم آرامش نمی داد .
سر به بیابان گذاشتم ، رفتم و رفتم ، می رفتم تا خود را به صخره ی مرگ برسانم که با سقوطی جهنم زیستن را در سکوتی ابدی فرو نشانم و در تاریکی مخوف مرگ فرو افتم .
دیگر نه چشمان اشک آلود مادر مانعم بود و نه التماس خواهر ، می رفتم تا غروبم را به غروب خورشید پیوند بزنم.
باد به رود تازیانه می زد و رود به کوه ها و صخره ها بی اعتنا به افق خون آلود می نگریستند .
فریاد زدم : ای زندگی ، ای سرنوشت . ای خدا برای چه آوردی ام ؟!

از آمدنم نبود گردون را سود
و زرفتن من جلال و جاهش نفزود
و ز هیچ کسی نیز در گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

و آنگاه آخرین شعاع خون گرفته خورشید را مخاطب قرار دادم و گفتم : برو ای هرزه . به افق های دگر ، که دگر فردا روز من نبینمت رویت ... و آنگاه فریاد زدم : گم شوید ای همه مردمان سیه دل ، ای زرپرستان ، زورگویان ، تزویرگران، ای کرکسان ، گرگ ها ، کفتارها . ای بدبخت خفته ، ای دیو زندگی .
به سوی تو می آیم ای مرگ نجات بخش ، از زندان زندگی .
داشتم می پریدم که دستی از پشت به سرعت مرا به عقب کشید و به سویی پرتاب کرد .
فریاد کشیدم : اینجا هم ولم نمی کنید ؟ بگذارید راحت شوم .
پیرمرد در حالی که دستم را گرفته بود و محکم می فشرد ، چشمان نافذ خود را به چشمان من دوخت و گفت : جوان بر لبه پرتگاه چه می کنی ؟
می خواهم کار خود را تمام کنم .
در لبه پرتگاه ! با سقوط این دیگر چه نوع کاری است !
می خواهم بمیرم تا نجات یابم .
شنا میدانی ؟
خیر.
آنکه شنا نمی داند خود را به دریا نمی اندازد .
می خواهم نجات یابم .
نجات در غرق شدن است یا به ساحل رسیدن ؟
من از زندگی به تنگ آمده ام ، به بن بست رسیده ام .
راه  را باز کن . تنگناها را بگستر . مثل آن موش ، مثل کبک ، مثل آن گیاه ، آن درخت ...
راه ، کدام راه؟
بیا تا نشانت دهم .
کجا ، بالای کوه ، وقتی از قله کوه می نگری همه چیز را کوچک می بینی ولی چون از پایین نگریستی خیلی بزرگ و هیولا می بینی .
می خواهی پند و اندرز دهی ، من گوشم از این نصیحت ها پر است ، بگذار بروم .
من نمی خواهم پند و اندرز دهم . می خواهم رفتن یادت دهم . تو هنوز کودکی و رفتن نمی توانی .
من بیست وسه سال دارم . کودکم!
شاید در هفتاد سالگی هم کودک باشی ! مگر این خلق را نمی بینی که اکثراً کودک ریش دارند ؟
کودک ریش دار؟ یعنی چه ؟
بله بدن رشد طبیعی کرده ولی فکر و اندیشه و خرد در همان زمان پنج یا شش سالگی مانده است .
مگر نمیبینی این مردم را که چون کودکان با زندگی خود و دیگران بازی می کنند ؟
بازی سیاست ، بازی جنگ ، بازی عشق ، بازی زندگی ، بازی خانه و ماشین .
منهم بچه بودم با خاک و شن برای خود خانه می ساختم و بعداً خراب می کردم ، مثل این سیاست بازان من ترقه در می آوردم و آن زمان بازیچه هایم اسباب بازی کوچک بود . حالا با اسباب بازی  بزرگ .
پیرمرد درحالی که چوبدستی خود را می چرخاند گفت : حالا بگو از چه چیز می خواهی راحت شوی ؟
از زندگی ، بدبختی ، ظلم ، تبعیض ، دورویی ، از دنیای پوچ و هرزه .
می گریزی تا کجا بروی ؟
در دنیای تاریکی ، در مرگ نفهمم ، حس نکنم ، نبینم ، نشنوم ...
از واقیعت می گریزی ؟ از خود دروغین خود بگریز ، از خیک پرباد خود ، از غرور علم و دین ، روشنفکری ، وهم پندار ، گمان و بدبینی .
چه چیزی واقیعت است. فقر و تنگدستی محرومان یا ظلم اربابان زر و زور ؟
همه چیز ساختگی است . زندگی رنج زادن و رنج بردن و قانون اسلحه زنگ زده اقویاست و دین ابزار دفاع روحی ما محرومان و مسکن دردها و رنج ها که آن را هم ابزار نابودی روح ما ساخته اند .

از روی حقیقتی نه از روی مجاز
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز

پس فیلسوف هستی؟ می گویند فلسفه جنون می آورد راست است ؟!
نه خیر فلسفه جنون نمی آورد . بلکه دامنه تفکر را از سطح عالم بالا می برد تا جایی که تو همه را نادان می بینی و آنان تو را دیوانه می انگارند .
اگر چنین است پس چرا خودکشی می کنی . باش تا مردم تورا دیوانه خوانند و تو برگفتارشان بخند .
راستی تو چکاره ای که این گونه حرفهای گنده گنده میزنی ؟
من چوپانم ، آنجا را نگاه کن ، آن گوسفندهای من است . من تنها خود ، کوهستان و گوسفندانم را می شناسم . مثل کف دست .
نامت چیست؟
اسمم مست علی است ولی تو مرا چوپان صدا بزن .
اسم تو چیست ؟


* کتاب : از بیقراری تا قرار  نوشته دکتر حشمت الله ریاضی . چاپ 1379.

این کتاب فلسفه زندگی هس و البته هرکسی نمی تونه  پیام اصلی کتاب  را بگیره . خودمم هنوز نگرفتم و باهم می خونیم تا آخر این کتاب و امیدوارم لذت ببریم باهم از خوندنش. شاید یه تلنگری باشه برای کسی.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

بای خاطرات روزمره

از امروز به دلایل شخصی و منطقی دیگر راجع به اتفاقات روزمره تموم میشه و میریم سراغ عکاسی و هنر :)

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

بچه های مدرسه

با بچه ها رفتیم سرجلسه کنکور آزمایشی . به عنوان منشی برای بچه ها انتخاب شده بودم تا هرمشکلی داشتند باهام درمیون بگذارن و یکی از بچه ها هم  پی سی بود . حرکت دستاشو نمیتونست کنترل کنه . خلاصه بهش گفتم بخونه و علامت بزنه تو دفترچه تا من بیام براش هردوصفحه روبرو را در ورقه جدا پر کنم . بعداز اتمام جلسه سوار سرویس شدیم تا برگردیم مدرسه . سر راه بچه ها شیطونیشون گل کرده بود و مدام دست تکون میدادن برای راننده های ماشین . ریلکس بودم تاهرکاری دوس دارن بکنن .

خلاصه این بچه ها ذوق کرده بودن و می خندیدن مخصوصن وقتی که اون دو پسر با دو خانوم پیر همپای ما اومدن تا یک مسیری . سرنشینهای  اون ماشین وما همه دانش آموزان باهم ا کلی ذوق کردیم و هرهر خندیدیم .

پ.ن : خودم بیشتر ذوق کردم که راننده سرویس بلد بود پیام بفرسته با موبایل برام یا من بفرستم براش که کی بیاد دنبالمون !