۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

از بی قراری تا قرار6



آوارگان 3:

ناگاه خواهر کوچکم سرفه ای کرد آنها فهمیدند که کسی هست . به جستجو پرداختند . مادرم گفت : بچه ها پنهان شوید ولی اگر دیدید به شما نزدیک شدند با توکل به خدا از خود دفاع کنید ما که کشته می شویم بگذار تا بکشیم و کشته شویم . مرد سوم جلو آمد مادرم در تاریکی پایش را گرفت با سر به زمین خورد و بر سر دومی ریختیم اوهم به زمین افتاد و مجروح شد . مرد اولی از ترس گریخت و گفت اینجا جن دارد . آن دو مجروح دیگر هم از ترس گریختند و جن جن می گفتند و فرار می کردند .
آن شب تا صبح هیچکدام نتوانستیم بخوابیم ... صبح سحر از دور رستم پیدا شد ، در حالی که از بدنش خون می چکید وارد شد . مادر زخم هایش را شستشو داد و بست و سپس ماجرا را گفت . رستم سری را به رسم تشکر تکان داد و در حالیکه صدایش رعشه دار بود گفت : اینها محل ما را پیدا کرده اند . اینجا شما در امان نیستید .
باید شما را به شهر ببرم پیش د ر و یش .
مادرم گفت : چرا مجروح شده ای ؟ گفت حدود سحر بود که داشتم به غار می آمدم ژاندارم ها را دیدم که به دنبال شما می گشتند ، سه مرد وحشت زده هم با آنها بودند و می گفتند جنیان مارا مجروح کرده اند .
ژاندارم ها می گفتند : نه خودشان بوده اند ، داشتند به طرف غار میآمدند . فکر کردم اگر شمارا پیدا کنند کارتان ساخته است گذاشتم تا دره بالا بیایند ، آنگاه برسرشان سنگ پرتاب کردم و آنها تیراندازی کردند . یکی از تیرها به دستم خورد . ولی همه آنها از ترس جن گریختند ، ممکن است با عده  ی بسیار بیایند. عجله کنید شمارا از پشت این کوه ببرم ، راه زیادی است . شجاعت داشته باشید .فردا غروب به شهر می رسیم ، شمارا به خانه ی دوستی می برم به خانه ی د ر و یش .
آن روز گرسنه و تشنه تا غروب افتان و خیزان راه رفتیم و نزدیک غروب دیوارهای شهر را دیدیم .
رستم گفت : صبر کنید تا تاریک شود، کسی شمارا نبیند و نشناسد ... ساعتی استراحت کردیم و سپس خیلی آرام و با حتیاط به کوچه های تنگ شهر وارد شدیم . رستم دری را کوبید .
مردی با قامت بلند و سبیل های افتاده در را گشود و گفت : رستم تویی ، چه می کنی اینجا این موقع شب ، اینها کیستند ؟
رستم : درویش اینها مهمان من هستند ، بگذار وارد شویم . ماجرا را خواهم گفت .
د ر و یش : بسم الله مهمان حبیب خداست و اینجا خانه ی مولا .
وسپس زنش را صدا زد و گفت : صالحه مهمان داریم آنها را به اندرون ببر . اما تو پسر همراه ما به اطاق مردها بیا .
چند روز در خانه د ر و یش بودیم . روزی رستم آمد و گفت : من باید دنبال کار و زندگی بروم .
شمارا به این در و یش می سپارم . او و عیالش کارشان خدمت به مردم بی پناه است . اینجا کاملاً راحت باشید .
من رو به رستم کردم و گفتم مرا هم با خودت ببر .
گفت : نه پسرم تو هنوز کوچکی .

۲ نظر:

ياسمن گفت...

اينا داستانه يا حقيقته؟

یه دختربلا گفت...

نمیدونم !قضاوت به عهده شما میگذارم . داستان باشه یا حقیقت ، پیامتو دریافت کن اون چیزی که می خواهی .