۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

زنده ام

فعلن زنده ام و مشغول انجام کارهای عقب افتاده . کامپیوترم پریده هوا ! چن روز تعطیلم اینجا تا هفته دیگه برگردم با خبرهای داغ و توپ .ازینجا کافی نت اینهارو برای شما فرستادم . یه عالمه بلاگ های جالب و عقب افتاده دارم که بخونم .

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

خاطرات بریدجت جونز


بعد از مدتها بی حوصلگی و بی برنامگی خاص ماه رمضان که این چن روز همش با خودم کلنجار میرفتم و با خودم حرف میزدم که این کارم درست بوده یا خیر؟ چرا این اتفاق ها برام باید بیفته و از این حرفهای چرت و پرت که هرکسی به طور معمول حداقل یه بار با این ها روبرو شده! تصمیم گرفتم یک فیلم تماشا کنم فارغ از هر گونه دغدغه . شانسی یک فیلم را برداشتم به خیال خودم خنده دار و کمدی ؛ در حالی که هیچی راجع بهش نمی دونستم !
عجب فیلمی بود! انگار داشت با من حرف می زد !
کلن این فیلم دخترونه هس و خطاب به دخترها ولی پسرها هم میتونن ببینن ولی اونطور که دخترها درکش می کنن که پسرها نمی تونن.
هیچی در مورد این فیلم نمی گویم تا خودتون برید ببینید .

مخصوصن اگر یکی از شماها ، دوستی اش با کسی به هم خورده باشد .

پ.ن : به این نتیجه رسیدم هیچی تصادفی نیست توی این دنیا ؛ حتی تویی که داری اینو میخونی !
.
.
.
بعد نوشت : بالاخره زنده موندیم و آنفلوانزای خوکی را مهمون بدنمون کردیم! یک هفته هس همچنان آنفلوانزا دارم! خیلی دوره اش طولانی هس و حوصله آدمو سر می بره! والا هیچ فرقی با سرماخوردگی نداره!

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

درد تکنولوژی

خدا نصیب کسی نکنه وقتی به یه چیزی تکنولوژی پیشرفته خو گرفتی و عادت کردی یهو خراب بشه ! میمونی چیکار کنی ! نه میتونی برگردی مثل گذشته زندگی کنی نه الان بی خیال اون وسیله بشی ! حاضری تمام تلاشتو بکنی تا اونو دوباره بدس بیاری ! از گوشی موبایل گرفته تا لپ تاپ ! ماشین مدل بالا بگیر و برو آخر ! الان مشکلم سمعکه ! کلافه ام هم میشنوم هم نمی شنوم !!! حالا فردا دوباره برم ببینم سمعکم چشه ؟!! سه هفته هس ندارم! :<
قدر تمام بدنتونو بدونید مفت و مجانی دراختیار شماس!

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

کیف ملکه الیزابت !

یک ایمیلی به دستم رسیده بود به این عنوان ملکه الیزابت با یازده نفرکه به عنوان ریس جمهور آمریکا انتخاب شده بودند ؛ عکس یادگاری گرفته بود. در حین نگاه کردن، دیدم در دو دوره متفاوت زمانی ، ملکه با چه اعتماد به نفسی از همون کیف استفاده کرده!












.
اینجا ملکه با ریچارد نیکسون ریس جمهور آمریکا در سال 1969 است .
.
















.
حالا اینجا با همون کیف با بیل کلینتون در سال 1993عکس گرفته است !
اونوقت بعضی از ایرانیها به صورت یکبار مصرف از وسایلشون استفاده می کنند .

.

.

.













این عکس را خیلی دوس دارم. قشنگ بدلباسی ملکه و کاریکاتوری بودن رونالد ریگان نشون داده . در این زمان کاریکاتور ریگان خیلی رواج یافت به خاطر اون چشهای نوک عدسی ، لپ های قرمز و موهای ژل زده هر کاریکاتوریست رو به قلقلک می انداخت .

ناگفته نماند یه زمانی به عنوان بدلباس ترین خانم دنیا انتخاب شده بود! ولی هرچی باشه ؛ ملکه هس و کشورش آزادی بیان و عقاید داره .



اینم با آخرین ریس جمهور آمریکا !











۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

حس درونی

خیلی خسته شدم ! هرکاری می کنم جلو برم که هیچ درجا متوقف شدم و همه چیزو رها کردم . حسش نیس تو تنم که بدوم دنبال هدف هام! دارم سلانه سلانه یا ایستاده زندگیمو می کنم! فقط یه چیز میدونم درحال تغییر کردن و پوسته انداختن هستم که قرار هس ، دارای یه شخصیت جدید بشم ، بزرگتر بشم و تغییر کنم . . این پروسه خیلی دردناک هس. حتی برای گذشتن از این بحران به خونه تکونی اتاقم ، چیزهای جدید خریدن و جابجایی دکوراسیون اتاق پناه بردم . دارم از خودم فرار می کنم . فعلا که به درونم قولی دادم که در اتاق جدید و فضای جدید حرف بزنم باهاش و تکلیفمو باهاش مشخص کنم. خیلی برنامه ها داشتم فعلا دس کشیدم و پرتشون کردم یه گوشه تا پاییز .
خیلی نیاز دارم به انرژی مثبت شماها !
پ.ن : بازم خداراشکر که در سلامتی هستم و خداراشکر که خدا در درونم بهم میگه اینکارو بکن و اون کارو نکن کی انجام بده . باید صبر کنم همچنان.
.
.
.
.
.
بعد نوشت : توی خبرها اومده بعد از بارش 15 دقیقه ای در استانبول ، یک سیل عظیمی اومده که بعضی جاها به 2.5 متر میرسه ! در80 سال اخیر بی سابقه بوده . اینم خدای اونها که براشون فرستاد وقتی که اون ریس جمهورشون گفت این پول 18میلیارد دلار از ایران راخدا برامون فرستاده!
فقط دلم برای مردمشون و توریستهای ایرانی سوخت . واقعا باد آورده ، باد میبره!

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

یه خاطره کوچولو

روزی از روزهای کاری ام ، همهمه ای آنچنانی در کلاس پیچیده بود مثل اون معلم جودی ابودت رفتم سرکلاسشون !
- : چه خبره ؟! چقدر سروصدا می کنید ؟
= : خانم این دختره منو پیش دوس پسرم خرد می کنه!
-: یعنی چه ؟ مگه چه کار کرده ؟
لازم به ذکر هس که این مدرسه دخترونه طرف شمالی مدرسه چسپیده به یه مدرسه پسرونه هست برای همینه که پسرها اتو کشیده و تمیز رو به قبله می ایستند و از حیاط مدرسه با دخترها واقع در پنجره های مدرسه صحبت می کنند اونم با اشاره دست و بدون هیچ صدایی!
+ : هیچی از این پسره خوشم نمیاد بهش گفتم خاک بر سرت !
-: یعنی چه ؟ مگه تو دوست اون پسر هستی ؟ این دونفرداشتند باهم صحبت می کردند به تو چه ربطی داشت ؟!
=: خانوم حالا من چه کار کنم آبرومو برد جلوی این پسره !
-: ساکت ! ببینم چه کار می تونم بکنم ! خب بگو ببینم چرا بهش گفتی خاک برسرت؟
+: همینجوری !
- : خب حالا که همینجوری بوده ! پس میری جلوی پنجره و از اون پسره معذرت خواهی می کنی !
رفتم جلوی پنجره رو باز کردم دیدم وای پسرها چقدر عصبانی ان میخوان بپرن اونو خفه کنن البته ماطبقه سوم بودیم پس زورشون به ما نمی رسید . اگه زود قال قضیه نمی کندیم می اومدن مدرسه ما و راحت به مدیر و معاون ماجرای داستانشونو می گفتند!
تا منو دیدن مودب شدن ! گفتم اون پسره افشین کجاس؟کدومشه ؟
اومد جلو گفت منم .
-: خب رویا بیا ، لطفا زود یک کلمه معذرت خواهی کن و بریم سر درسمون .
به هر حال این ماجرا تموم شد ولی خواستم بهشون بفهمونم به کسی حرف بدی نزنند و توهین نکنند و دختر و پسر نداره!
پ . ن: یک بار سر کلاس موقع زنگ تفریح ، دخترها با دوربین شکاری همراه با پوشش کامل صورتشون با مقنعه ، فقط چشماشون هویدا بود و از این طریق جاسوسی می کردند و روی لب پسرها زوم می کردند که ببینن چی می گن این پسرها در مورد خودشون!
پ.ن : این همه ما گفتیم بابا اینهارو بیارید مدرسه همدیگه تا عادی بشه براشون ! نشد که نشد؛ البته دخترها خودشون بعد از یه مدتی می فهمیدند نه بابا بهتر از این پسرها، کسانی هستند!

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

زندگی یعنی این

چه کیفی داره وقتی که ببینی زور میزنی شب بخوابی خوابت نبره! بلند بشی برای خودت دردل کنی و حرف بزنی. بعد یه کتابی از کتابخونه ات برداری و میدونی چیه قبلا هم خوندی، دوباره بخونی اونم زیر پتو با نور گوشی موبایل . یهو یه ایده ناب به سرت بزنه و فوری یادداشت کنی توی گوشیت و ذوق کنی برای دوستت بفرستی اونم سه و نیم صبح برای یه چیز دیگه ! بعدا که اجرا کردم میگم چی بوده .
.
.
.
بافتنی شالم تموم شد ولی هنوز به نتیجه نرسیدم که چه مدلی میخواهم به حاشیه اش اضافه کنم ؟!فعلا یک مدل گل رز قرمز بافتم با برگ های سبز با قلاب و میل . خوشگل شد ولی اونطور باید زیاد راضی ام نکرد تا ببینم چکار میتونم بکنم . بیشتر دلم قلاب بافی میخواد که باید کتابشو بخرم . با اینکه اولین بارم بود که مدل گل رز می بافتم بدون هیچ گونه آموزش یا تصویری که از قبل دیده باشم. فقط با ذهن که خواستم به خودم ثابت کنم. قلاب بافی هم اولین باره که امسال میخوام یاد بگیرم .
.
.
.
هنوزه بهش فکر میکنم گاهی مواقع کوچولو . میبینم که واقعا از بودن با او لذت بردم و با او در احساسات مشترک شریک شدم ولی بیشتر از این دیگه نمی شد و نمیتونستیم ادامه بدیم !برای دوست خوب بود ولی برای شریک زندگی نه! حالا هرجا هس موفق و شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه .
.
.
پ.ن : کتاب ذن و عکاسی Zen & Photography بخونید پر از درس های زندگی هست .
پ.ن : خداراشکر بابت همه چیزهایی که بهم داده ای .

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

مراد

دیروز صبح هنگام بیدار شدن از خواب ، زیر پتو ، در حال تماشای سقف اتاق باخودم گفتم خدایا این دو هفته هم گذشت یه افطاری هم دعوت نشدم ! دلم میخواد برم جایی . باورتون میشه دوساعت بعد زنگ زدن دعوت شدم ؛ اونم دوجا!
همون روز به خدا گفتم خدایا امروز افطاری برامون آش رشته بیار نه حوصله دارم بخرم نه درست کنم ! همسایه بغلی برامون آورد . جای من بودید چی می کردید ؟
گفتم خدایا تو که حاجتمو زود میدی ! اون حاجتمو هفت ساله میخوام ازت هنوز داره پروسه اداری آسمانی طی میکنه ! گرفتار کاغذ بازی فرشته ها شده؟!

میگن خدا مراد شکم را فوری میرسونه!
پ.ن : گند این بلاگ در اومده! نظرات دیر میرسن دس آدم ، بعد از اینکه پست جدید بنویسه!!!

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

گوشی مامان

مامان : بیا برام شارژرو وصل کن به گوشیم .
من : در حال بافتنی ، خودت باید یاد بگیری ، تمرین کن بگرد پیداش کن وقتی که روشن شد گوشیت یعنی درسته!
(تازه گوشیشو عوض کرده ).
- : نمیشه ! نگاهش کن هرکاری میکنم نمیره توش !
- : بده ببینم چشه ؟این که نمیره توش ! شارژ خودت کو؟
- : نمیدونم ! داداشت ورداشت !
- : هی بهت میگم گوشیتو عوض نکن با اون ! حالا صبر کن بیاد ببین شارژتو کجا گذاشته؟
- : ولی گوشیم داره خاموش میشه !
-: بده ببینم . نه مامان جون این که پره خیالت راحت تا چن روز کار میکنه !
-: اه !!! این که گوشی من نیس ، مال باباس !در حال دویدن به آشپزخونه و پیدا کردن گوشی اش ،باهم خندیدیم که هیچکدوممون ندیدیم !
پ.ن : یکی از دوستهام میگفت برای اینکه سبک بشی کمی گریه کنی خوبه ! هرکاری کردم گریه کنم که مثلن تنها موندم بعد از او ، نشد که نشد ! نمیدونم چرا اشکم در نمیاد ؟
حالا بی خیالش ! بافتنی تاپم تموم شد مونده قلاب بافی حاشیه هاش ، قرار بود شال ببافم دیدم خیلی پهن شده کردم تاپ! دوباره کاموا خریدم برای بافتن شال .