۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

خیلی دور ، خیلی نزدیک

امروز رفتم عید دیدنی دوستان خانوادگی، یکی از آقایون محترم و بزرگوار  قرار بود بیاد خونه صاحبخونه وصاحبخونه  ما را نیز به آنجا دعوت کرده بود که از دیدنش بهره مند بشیم .
لحظاتی قبل از آمدن آقا ، خواهرم بهم گفت: نگاه کن انگار یکی از مهمان ها فلجه ! دست تکون نمیده . برگشتم دیدم مردی با چهره آفتاب سوخته و تپل ولی سنشو نمیشد حدس بزنی از بس یه چروک کوچولو توی پیشونیش نداشت حتی از مال خانمها بهتر اتو کشیده بود پیشونیش؛ فقط دور چشمش در حد آدمهای 50 ساله بود . قامت متوسط و ریش پرفسوری کوتاه.
دیدیم آره بی حرکته ! تعجب کردیم . ولی هنگام اومدن آقا، یهو بلند شد دیدم آره دس نداره دست راستش قطع بود ولی دست چپش تکون میخورد . پس فلج نبود!
آقا منو به همان آقایی که دست نداشت معرفی کرد . در حد کوتاه سلام و علیک کردیم .  چهره اش  خیلی گرم و دوس داشتنی بود .

بعد از رفتن فهمیدم ، کی بود و خیلی جا خوردم!

 آقای دکتر ریاضی بود نویسنده کتاب از بی قراری تا قرار ...

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از بی قراری تا قرار11


زیبای کلیسا (2)

گفت :این اسلام است که آیین آدم کشی و ایستایی و حمله و تجاوز است و دین مسیح آیین محبت و سپس اضافه کرد:
مسیح می گوید : همسایه خود را مانند خود دوست بدارید .
گفتم : گرچه من نیز دینم را انتخاب نکرده ام ولی با مطالعاتی که تاکنون کرده ام ؛ اسلام حقیقی آیین محبت و رحمت است به دلایل زیر:
1- همه سوره ها با بسم اله الرحمن الرحیم شروع می شود ، یعنی : با نام خدای بخشنده مهربان و هرکاری را باید با همان شروع کرد و این بدان معنی است که هرکاری باید با هدف بخشندگی به کل موجودات عالم و مهربانی و محبت نسبت به انسان ها توام باشد .
تازه محبت داد و ستد مهر است درحالی که بخشندگی و مهربانی ، بدون هیچ گونه پاداش و درخواست مهر است .
2- بالاتراز محبت و عشق ، احسان و انفاق است . اگر من همسایه خود را مثل خود دوست بدارم کافی نیست ، باید به او احسان کنم و نیکی رسانم و با دست و دل و جان انفاق نمایم . حتی به بد کننده برخورد نیکی زبانی و عملی و مالی و جانی انجام دهم. که پیامبر اسلامفرمود : نیکی کن برکسی که به تو بد کرده است .
3- اکثر پیامبران حتی حضرت نوح و موسی و عیسی در حق قوم خود نفرین کردند که مسلماً با محبت منافات دارد ولی پیامبر اسلام هرگز نفرین نمی کرد . از این رو رحمة للعالمین لقب یافت .
4- جنگ های پیامبر و جهاد در اسلام ، دفاع ازآزادی عقیده و عمل بوده است . پیامبر اسلام (ص) طبق دستور خدا خواست مردم را از شرک و کفر و فساد و جهل و دختر کشی و غیره نجات دهد و جامعه را سالم سازد و تنها پیامش این بود لا اله الا الله . ولی مشرکان آنقدر آزارش دادند و یارانش را به جرم اعتقاد به خدا ، پاکی و تقوا کشتند و شکنجه دادند که مجبور شد شبانه از مکه بگریزد و به مدینه هجرت کند .
به مدینه هم که رفت رهایش نکردند و دهها بار به آنجا حمله کردند . وظیفه هرانسانی است که در مقابل حمله دشمنان از خود و خانواده خود دفاع کند و پیامبر دفاع کرد. دفاع لازمه ی زندگی هرموجودی است .
اگرهم به ایران و روم حمله شد . به خاطر آن بود که آنها پیوسته به سرزمین مسلمانان حمله می کردند ، ملت خودشان را در اختناق و بردگی و طبقات اجتماعی ننگین قرار داده بودند و نجات محرومان وظیفه هر انسانی است . وظیفه من و شما هم است که در هرجا مظلوم و محرومی بودبه کمکش بشتابیم ، گرچه جانمان در خطر باشد .
5- عرفا و صوفیه که آنقدر از عشق و محبت دم می زنند از کجا درس گرفته اند ، مگر این است که از قرآن و سنت رسول الله و ائمه یادگرفته اند .
6-دراسلام هرگز تفتیش عقاید نبود ! در قرن دوم هجری بدون هیچ گونه تعصبی کتابهایی در حکمت و فلسفه و علوم از یونانی و سریانی و هندی و ایرانی به عربی ترجمه شد که بعضی از آنها کاملاً کفر و شرک بود ولی هیچ کس مانع ترجمه و نشر آن نشد . حتی مأمون هم علمای مذهب و مکاتب فلسفی را دعوت می کرد که به مناظره بنشینند و بحث کنند و خود نظارت داشت و هرگز به دهریون و منکران خدا هم توهین نکرد .
درحالی که تاریخ کلیسا پر است از کشتن و سوزاندن علما و فلاسفه و بستن آکادمی های یونانی و کشتن میتراییست ها و مانویان و تخریب معابد آنان و ایجاد جنگ های مذهبی صلیبی و غیره .
7- تمدن اسلامی بدون هیچ تعصب از همه فرهنگ ها و ملت ها و مذاهب فلسفی و کلامی بهره جست و از چین گرفته تا آفریقا و همه را در یک ترکیب هماهنگ توحیدی درآورد که تاریخ تمدن گواه آن است .
هم اکنون به من بگو عواطف و مهربانی ها و محبت هایی که در جامعه ایران می بینید در کجای دنیا نظیر دارد ؟
مبلغ مسیحی که در برابر استدلال هایم سپر انداخته یود گفت بله ، بعضی حرف های شما درست است ولی حضرت محمد پیامبر بود و عیسی خدا .
گفتم : از این احمقانه تر سخنی نشنیده ام که انسانی از مادر زاده شده خدا باشد .
گفت : پسرخدا بود .
گفتم : چطور می شود هم خدا باشد ، هم پسرخدا ،هم به قول انجیل پسرانسان یا پسر یوسف نجار ! او کلمه بود یعنی ظهور خدا در تجسد بشری ؟
با عصبانیت مرا از دفترش بیرون کرد و گفت : تو برای تعلیم نیامده ای !
من رفتم اما یکشنبه ها برای دیدن چهره های زیبای دختران به کلیسا می رفتم و از دست دادن با دخترها لذت می بردم ، ولی دلم پیش همان دختری بود که مرا به کلیسا رهنمون شد .
روزهای جمعه عصر هم به باغ آمریکاییها می رفتم و درفضایی دوست داشتنی و پر از لذت ، ساعت ها با دختران خوش و بش می کردم .
اتفاقاً روزی یک مسلمان دیگر را دیدم که او هم در همان محل بود ؛ از من پرسید : تو تعمید شده ای ؟
گفتم : تعمید یعنی چه؟
گفت : یعنی به دین مسیح در آمدی ؟
گفتم : نه ، من در پی تحقیقم ، اما تو چی ؟
گفت: من مسیحی شده ام ، تعمید یافته ام .
گفتم : چرااین دین را انتخاب کردی؟
گفت : زیرا عیسی فدیه شد تاگناه بشر بخشیده شود و کسی به جهنم نرود . اما در اسلام امر می کند این کار را بکن . این کار را نکن اما با مسیحی شدن کار تمام است . همه ما بخشیده می شویم و به ملکوت خدا می رسیم .
قهقهه ای زدم و گفتم : یا خیلی خوش خیالی یا خیلی ساده !
گفت : چطور؟
گفتم برفرض که خدا گناه جنایت و خیانت و آدم کشی و هزاران گناه کسی را ببخشد . آیا وجدان اوهم ، اورا می بخشد ؟
این را بدان که تا وجدانت تورا نبخشد ، خدایت نمی بخشاید . زیرا قانون عمل و عکس العمل یک اصل ثابت هستی است . بهشت و دوزخ نمود درونی و برونی کردار است .
از طرفی من خدایی را که فلان شخص خون خوار و فلان ثروتمندی که از خون مردم تغذیه کرده و دیکتاتورهایی امثال هیتلر و چرچیل و روزولت و موسولینی و دیگر چکمه پوشان تفتیش عقاید را ببخشد را عادل نمی دانم و نمی پذیرم .
اما من می دانم تو برای چه آمده ای . تو برای دختر بازی . پس بیا بهم راست بگوییم .
گفت : مگر مسلمان ها آدم کشی نمی کنند . مگر استالین کمونیست بیست میلیون مردم را نکشت؟
گفتم : من نه مسلمان ظاهری را قبول دارم ، نه یهودی و نه مسیحیان و نه کمونیستها را . من فقط خدا را قبول دارم که دوست و یاور و عادل و مهربان محبوب دل انسان ها است ، اگر هم قهری است برای لطف و کمال است .
گفت : اینطور خدا را پیدا نمی کنی .
گفتم : من او را یافته ام . خدایی یافته ام که دوستم بدارد دوستش بدارم . اما درباره کدام دین مانده ام که باید تحقیق کنم .
چوپان که حوصله اش از این بحث یکنواخت سرآمده بود شروع کرد به زمزمه کردن ...

اگر دل دلبره، دلبر چه نومه
اگر دلبر دله ، پس دل کدومه
دل و دلبر به هم آمیته بینم
ندونم دل که ، و دلبر کدومه

پرسیدم این شعرهای پرسوز و گداز از کیست ؟
از بابا طاهر عر یان که کتاب نخواند ، کلیسا و کنیسه و مسجد و معبد نرفت ولی او بدان جا رسید . می دانی چطوری ؟
حتماً مدرسه رفته و مطالعات بسیار داشت .
کدام علم ؟ علمی که بقول تو تزویرگران ساختند که هرصدایی را در نطفه خفه کردند و گفتند : کفر است ، شرک است ، خلاف است و عالمان ربانی و عارفان را کشتند و سوزاندند و به دار آویختند و سنگسار کردند .
یا علمی که با آن بمب اتمی ساختند و در یک چشم بهم زدن مردم بسیاری را نابود کردند و در جنگ بین الملل دوم بیست میلیون نفر را کشتند .
منظورم علم دین و کلام و اخلاق است .

بشوی اوراق اگر همدست مایی
که علم دفتر عشق  در دفتر نگنجد

بابا طاهر مرد عامی بود . روزی از جلوی مدرسه ای می گذشت ، دید همه مشغول تعلیم علم هستند .
جلو رفت و گفت : چطور شما عالم شدید به من هم یاد بدهید !
با حالت مسخره گفتند : ما شب تا صبح در حوض آب یخ زده ایستادیم تا عالم شدیم .
باباطاهر که مردی ساده و خوش قلب و به قول حضرت عیسی مانند بچه بود و به قول قرآن فطری  و امی بود و هنوز کدورت زندگی شهری و آموخته های غلط فکر اورا خراب نساخته بود . تصمیم گرفت همان کار را بکند.
شب یخ های حوض را شکست و تا صبح در سرما و رنج بسیار ماند . صبح یکباره مکاشفه روحانی برایش حاصل شد .
تبسمی کرده و گفتم تو هم این افسانه را باور کرده ای ! چطور ممکن است ؟! من خوانده ام ، مهاویرا سیزده سال ، بودا هفت سال ، زرتشت چهارده سال طول کشید تا به آن مکاشفه روحانی رسید ، چطور او یک شبه ؟
آنها خود کوشیدند و مقام رهبری اش لازمه سیر و سلوک و پایانش جذب است . اما باباطاهر خدا را طلبید و او مجذوب بود نه رسول . یک روز خدا هم مساوی پنجاه هزار سال ماست .
اما پسرم چرا از انجیلو تورات چیزهای خوبش را نگرفتی ؟
ده فرمان موسی ، بشارت های عیسی ، مثلا ً آنجا که می گوید : پس بشنو : خدای خود را با همه دل و تمامی وجود و فکر خود دوست بدار ، این است حکم اول ، دوم مثل آن است یعنی همسایه خود را مثل خود دوست بدار . این دو حکم به تورات و صحف انبیا متعلق است . پسرم اگر تو فکر زیبا و خوب داشته باشی از هر کتاب نکات زیبا و خوب آن را می گیری ، مثل محبت و تواضع مسیح و ...
این را خواندم ولی نتوانستم بی احترامی به اسلام را تحمل کنم .
تو که می گویی من در پی انتخاب هستم ! ولی به تو بگویم هرچه خواندی احساس نکردی فقط حفظ کردی ، یا نخواستی احساسش کنی . پس گوش کن ، عمو نوروز می گفت : اگر بخواهی تو نیز همان می شنوی که پیامبران خدا شنیدند و همان می بینی که آنها دیدند . خب حالا بقیه داستان را بگو .
من ادامه دادم ...
اما نتیجه ای که گرفتم این بود که بسیاری از نوشته های تورات ، داستان و افسانه های درست و غلط و تحریف و تفسیر است . از جمله نسبت های ناروایی که به پیامبران داده شده است که در صورت واقیعت وجود آن پیامبران خود موجب اشکال است .
انجیل را هم خوانده بودم حدود چهل تضاد و تناقض در آن دیده بودم . فهمیدم انجیل را خود یاران عیسی نوشته اند . چون خود حقیقت را ندیده بودندبلکه فقط شنیده بودند . طبق رای و درک خود نگاشته اند . شاید هم بعداً تفسیر کرده از طرفی هم رفتار مسیحیان ، نوشته های انجیل تفاوت داشت .
مثلاً در انجیا می گوید : هرکس به رخساره راست تو تپانچه زد طرف دیگر را به سوی او بگردان و اگر کسی خواهد با تو دعوا کند و قبای تو را بگیرد . عبای خود را نیز بدو واگذار .
و فرمود : پس رحیم باشید چنانچه پدر شما نیز رحیم است ، داوری نکنید تا برشما نیز داوری نشود .
عفو کنید تا آمرزیده شوید ، بدهید تا به شما داده شود . هرکس به زنی نظر شهوت اندازد همان دم در دل خود با او زنا کرده است ...
هرکس به غیر از علت زنا زن خود را طلاق دهد مانند آن است که با او زنا کرده است . این پندهای بسیار عالی و جهانی می توانست همواره جامعه بشری را در صلح و صفا و عشق و محبت قرار دهد . پس چگونه هم اکنون خونریزترین مردم اینانند.
چوپان سری تکان داد و گفت : مسیحی خونریز نیست ، سیاستمدارانی که تنها نامشان مسیحی است خونریزند .
از سوی دیگر جامعه مسیحی از نظر مسائل فردی نامش مسیحی است قوانین آنها برخاسته از عقول و خواستهای آنهاست . از طرفی مسلمانها هم بنام اسلام چه خونها که ریخته اند ، حتی نوه پیغمبرخودشان را کشتند چه رسد به دیگران . مگر زرتشتیان خونریز نبوده اند؟ جریان مزدک یادت نیست که در یک روز انوشیروان ده هزار یا چهله زار مزدکی را با سر به گودال نهاد .
حساب پیامبران از حساب سیاستمداران جداست . هروقت دین به دست نااهل افتاد ابزاری شد برای نابودی انسانها .
و در واقع نتیجه اش ذبح دین و نابودی اخلاق گردید .
گفتم:  پس کجا یک مسیحی ، مسلمان، یهودی ، اصلاً کجا یک انسان می توان دید؟
چوپان : عمو نوروز همیشه این شعرها را از قول مولوی می خواند :

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم : که یافت نشود جسته ایم ما
گفت: آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

پس تو خود را نیکو کن ، کاری به دیگران نداشته باش ، شاید خودت انسان کامل شوی .
گفتم : من هم بدنبال آن انسانم و تو را پیدا کردم .
چوپان خندید و گفت : اولاً من تو راپیدا کردم نه تو مرا ، دیگر اینکه انسان عمو نوروز است نه من ، سوم اینکه عمو نوروز می گوید : انسان سیمرغ است که در کوه قاف است و دور از دسترس . تنها یکی به سیمرغ رسیده و پیام آور او شده است  و ما سالی یکبار پیش او می رویم . او مهر تابنده است که شعاعش دلها را روشن می کند .
من می خواهم عمو نوروز و تابنده مهر و سیمرغ ببینم .
حالا تا نوروز پنج ماه مانده ، تا مکان سیمرغ هم خیلی راه است و بهتر است به شرح حال خود برگردیم ؛ بگو بالاخره با آن دخترها چه کردی ؟ بعد چه شد که خودکشی به  سرت زد ؟


ادامه دارد ...

*از بی قراری تا قرار . مولف:  دکتر حشمت الله ریاضی . ناشر: محسن . قم . 1379




۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

سال نو مبارک

سالی که بر من گذشت اولین سالی بود بدون دغدغه و استرس و فارغ از درس و دانشگاه و مسئولیت زندگی .
فقط یه جا اونهم سه روز در هفته از ساعت 8 تا 2 کار کردم
امیدوارم امسال سال خوبی برای همه باشه و شادی بیکران،  سلامتی کامل ، ثروت فراوان  ، آرامش بینهایت و سعادت را برای شما بیاورد . و دلمون صاف باشه . اگه هم دوسش نداریم حداقل بهش فکر نکنیم و غیبت نکنیم .

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

تکریم ارباب رجوع

یادم بمونه که چه اتفاقی داره اینجا میفته !

 صبح، دوستام زنگ زدن بهم که زیاد وقت نداری تا نیم ساعت دیگه 100 لیتر بنزین برای هرنفر میدن تو بهزیستی. برو بگیر سریع !
ماهم زود شال و کلاه کردیم رفتیم پیش مدد کار مربوطه بعد از ده دقیقه .

مدد کار درحال بازی کردن با گوشی موبایلش
- سلام خانوم برای بنزین اومدم چه مدرکی میخواد تا تهیه کنم برای شما
* تموم شد . بنزین نداریم
- بله ؟! ولی بهم گفتن میدن .
*نداریم دست من نیس به 5 نفر بنزین دادن از 600 نفر (ناشنوا بودن همه )
مددکار ما مخصوص ناشنوایان بود هر مددکار مال یه نوع معلولیت هس و گرایش داره.
- واقعا یعنی فقط 5 نفر ؟ امکان نداره خانوم ! مسخره اس
این خانوم با بی تفاوتی شونه هاشو انداخت بالا گفت دس من نیس برو بالا با ریس بهزیستی مرکز صحبت کن .
گفتم باشه میرم میپرسم

-سلام صبح بخیر
#سلام
-صبح بخیر آقا
#صبح بخیر
-برای بنزین اومدم چرا تموم شد ؟
#کی به شما این خبرو داد ؟
- یکی از آشناهامون
#مددکار بهت زنگ زد؟
-نه
# فقط اونایی گرفتن که زنگ زدن بهشون
- شما که هیچ وقت زنگ نمی زنید چرا برای بن 40 تومنی زنگ نزدید ؟!!
#نمیتونیم زیادن  چطور برای 18 هزار نفر زنگ بزنیم ؟!
-وظیفه شماس زنگ بزنید . یه نفر استخدام کنید تا زنگ بزنه
# با اهانت گفت نمیشه نمیرسیم
- به هر حال وظیفه شماس خبر بدید
# نداریم خانوم دس من نیس هرکاری میخواهی بکن برو( با اهانت ) میخواهی شکایت کن تا استعفا کنم یا اخراجم کنن
- شما وظیفتون خوب انجام نمی دید و خیلی مفت خور هستید ! اینو با تمام وجودم و با تمام قدرت صدا به ریس گفتم و محکم درو کوبیدم وحشتناک  و سریع رفتم بیرون !
ناگهان دیدم چشمهای مردم روبروی من چهارتا شده فهمیدم ریس پشت سرم دویده و داره داد میزنه نفهمیدم چی گفت چون نشنیدم . فقط فهمیدم داره میسوزه و داد میزنه و از همه بدتر بی محلی من به او هس که سرمو بر نگردونم ببینم چی میگه و جواب بدم و چون ناشنوا هستم و نمی شنوم بیشتر میسوخت !
فقط دیدم چن نفر میدون دنبال ریس و رفت پیش مددکار تا پرونده ام دربیارن
حس کردم الان زنگ میزنن خونه !
سریع مثل جت رفتم خونه و برا مامان تعریف کردم تا شوکه نشه . تا گفتم تلفن زنگ خورد . مددکار بود . مامان گفت: اومده بود فقط حقشو بگیره ! که منو تهدید به اخراج از بهزیستی کردن خیلی خنده دار بود منی که معلول میخوان بندازن بیرون ! حالا ببینم چی میشه ولی میدونم مددکار اخراج میشه چون منو فرستاد پیش ریس تا بشورمش !

.نمیدونم این اولین بار بود تو عمرم که توپیدم به ریس ! عادت کردن ناشنوا ساکت باشه و صدایی ازش درنیاد ! به نمایندگی از تمام معلولان گفتم و خوشم اومد که پرید و نتونست خودشو کنترل کنه . همسن و سال من بود !

حالا ببینم چی میشه هر اتفاقی افتاد میگم اینجا .

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

از بی قراری تا قرار10



زیبای کلیسا

در خیابان قوام السلطنه (سی تیر) قدم میزدم . دختری زیبا ، با ادب بسیار پیش آمد و کتاب کوچکی به من داد . تا به حال دختری به این زیبایی و ادب با من حرف نزده بود . پرسیدم : این کتاب چیست؟
بشارت مسیح خلاصه  ای از انجیل مقدس .
کجا می توان خود مسیحیان و معلمان مسیحی را دید ؟
همین جا ، اینجا کلیسای انجیلی انگلستان است .
می توانم وارد شوم ؟
بله بیا تو تا تورا به معلم انجیل معرفی کنم ، یکشنبه ها همه به کلیسا می آیند . داخل شدم ، مردی شیک پوش و مؤدب مرا به گرمی استقبال کرد . برایم چای آورد . دختر هم کنار من نشست . معلم درباره مسیح و انجیل می گفت، چقدر رفتارش دلچسب بود !
درست نقطه مقابل آخ وندهایی که دیده بودم و چقدر آن دختر مهربان بود و اطاق پاکیزه ! خلاصه همه چیز دلخواه بود و من احساس ارزش می کردم .
رفت و آمدم نزد معلم و کلیسا مدتی طول کشید ؛ من که عاشق کتاب بودم ، همه کتاب مقدس که مجموعاً هفده کتاب است و شامل تورات های پنجگانه و اعمال رسولان و پادشاهان ، زبور داوود ، اشعار سلیمان و انجیل های چهارگانه ، همه را خواندم . تا جایی که برایم صدها در تازه باز شد ولی دهها اشکال هم پدیدار گردید.
پرسش ها را پیش معلم مطرح می کردم ،بعضی ها را جواب صحیح می داد و بعضی ها را از پیش خود توجیه می کرد .
تا آنکه روزی پرسیدم : چطور عیسی  طبق انجیل پسر انسان است ، می توانددر عین حال پسر خدا باشد ؟! این دو باهم تناقص دارند .
مطالبی را به هم بافت که قانع نشدم .
دوباره پرسیدم : چطور عیسی را پسر خدا ، خداوند و هم پسر یوسف نجار می دانند ؟!
من که کاملاً به انجیل وارد شده بودم ، یک یک آیات انجیل را به او نشان دادم . باز جواب های سربالا داد .
گفتم : فکر می کنم منظور شما از پسر خدا همان روح خداست که ما مسلمانان می گوییم : ما روح خدا هستیم و عیسی از جهت  اینکه پدر نداشته اختصاصاً روح خداست . او روح متجسد است و ما جسم متورح .
پس اگر منظور از پسر خدا جنبه روحانی باشد که همه ما پسران روحانی خدا هستیم چون خدا از روح خود در آدم دمید ؛ روح القدس هم بالقوه همراه همه ما است ولی نمی دانیم . چنانچه حافظ می گوید :

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد

پس همانطور که خدا جامع خالقیت و علم و قدرت است ، عیسی که نمود شهودی خداست ، هرسه است .
حس کردم ، اعتراضات من معلم انجیل را ناراحت کرده است ؛ عذر خواهی کردم و گفتم : اما مساله مهمتر این است که اگر آمریکاییان و اروپاییان مسیحی هستند پس  چرا جنگ بین الملل اول و دوم راه انداخته اند ؟! چرا شهرهای هیروشیما و ناکازاکی را بمباران کردند ؟ چرا مردم کره را با آن وضع فجیع قتل عام می کنند ؟ چرا؟ چرا در حالی که مسیح فرمود : اگر به یک طرف صورتت سیلی زدند ، طرف دیگر را بیاور و اگر ردایت را خواستند ، قبایت را بده ؟
گفت : آنها مسیحی واقعی نیستند .
گفتم : چرا مسیحیان واقعی ، شما کشیشها و پاپ و غیره جلویشان را نگرفتید ؟
جوابی نداد و ساکت شد .
من که کتاب بینوایان ویکتور هوگو، جنگ و صلح تولستوی و کتاب مادر ماکسیم گورگی و دهها کتاب از این دست خوانده بودم و جنایت های مسیحیان را به نام تفتیش عقاید می دانستم ، گفتم : اکثر کشیشهای مسیحی و خاخام های یهود آدم های دروغگو ، متجاوز و ضد بشریت و اخلاق و عدالتند .
اینان بهشت را با پول می فروشند و همین امر موجب ظهور پروتستان و بالاخره مارکسیم شد .
عصبانی شد و گفت : چرا بی احترامی می کنی ؟
گفتم : حقیقت تلخ است ، تا کی دین را افیون توده ها قرار داده اید و مسیح مقدس را وسیله ی قدرت و ثروت نموده اید ؟
گفت : معلوم است کمونیست هستی .
گفتم : کمونیست را شما پدید آوردید ، ظلم و ستم و فئودالها و سرمایه داران را به نام خدا توجیه کردید . برهر جنایتی مهر تایید و به حرف درست و مساله علمی مهر تکفیر زدید . به نام دین جلوی هر جنبش نوگرایانه را گرفتید .
درحالی که خدا برای اندیشیدن و خرد ورزی علایم یعنی آیاتی تفکر انگیز و پرسش خیز نازل کرده است . تا خردها به کار افتد و خود به حقایق دست یابند .


ادامه دارد

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

از بی قراری تا قرار9


فرزند طوفان 2

برخاستم ولی برای من سئوالی تازه پیش آمده بود ! دنیا خورنگاه است ، قوی ضعیف را می خورد . برو قوی شو .
مگر من می توانستم دربرابر آن جو خانوادگی و اجتماعی معنی قوی شدن را بفهمم .
من کودک بیچاره ای در دست امیال بزرگترها بودم و کشور زیرپای مهاجمان !
با خود می گفتم : بزرگ که شدم سلیمان می شوم و جن و انس و پرندگان تابع من می شوند و من ستمگران و بدان و متجلوزان را می کشم .
میل و انتقام جویی مرا به هیجان می آورد. اما یک مساله برایم روشن نبود ، بگذار دینش را خود انتخاب کند .
از پدرم پرسیدم دین ما چیست ؟
گفت : اسلام .
اسلام چیست ؟
در آن موقع چیز زیادی از آنچه می گفتم نمی فهمیدم ولی اکنون می فهمم که ، با کاربرد این کلمه چه زهری درکام خود می ریختم ؟ و چگونه روان خود را از بهشت عشق به جهنم نفرت مبدل می ساختم .
سپس سالها کوشیدم تا این زهر را از درون خود بزدایم و از بیماری خطرناک انتقام جویی خود را برهانم.
من در تضاد بودم ، تضاد رنج آور ، اطاعت یا عصیان ، بودن در پیش مادر با بدبختی ، گرسنگی ، اشک و آه ولی همراه با محبت یا در پیش پدر در محیط خشونت ، ترس ، خشم و نفرت اما با رفاه بیشتر ، کدام ؟
راه اول را انتخاب کردم و گرسنگی و سرخوردگی را ترجیح دادم . چه شب ها گریستم و چه روزها از دید بچه ها گریختم .
خوشه چینی ، کارگری همراه با تحقیر ، وای ، وای که چه مصیبتی بود و مصیبتی بدتر که کسی از عزت به ذلت نشیند .
بچه ها با من هم غذا نمی شدند ؛ چون نان من جوین بود و لباسم وصله دار ، پاپوشم کهنه و چشمانم اشکبار .
در همسایگی ما مرد درویشی بود که بیشتر شب ها من و مادرم را به خانه خود دعوت می کرد و از من می خواست که برایش حافظ بخوانم و به این بهانه غذای مطبوعی به ما می داد که همین امر انگیزه بسیار مهمی برای گزینش راه عرفانی بود .
به هرحال خود را نباختم ، به دری خود ادامه دادم و هرروز بهتر می درخشیدم . همواره نماز می خواندم و روزه می گرفتم و کتاب های معمول زمان مثل سراج القلوب و حلیهالمتقین ، طریق البکاء ، امیرارسلان ، امیر حمزه ، حسین کرد ، مختارنامه ، جامع تمثیل و ... می خواندم .
کلاس دوم دبیرستان بودم که معلم توده ای ما درباره داروین سخن گفت . او که درباره ی تکامل هم چندان اطلاعی نداشت و می گفت : ما از نسل میمون هستیم که تکامل یافته ایم نه از آدم و حوا و خدا مخلوق ذهن ماست و دین افیون جامعه است . 
من که از دین جز حرف های م. ل. ا و آخو.ند نشنیده بودم و از دانش مذهبی جز کلمات عربی نمیدانستم و تنها با مطالبی که از کتاب های فوق یاد گرفته بودم که ذهنم را آشفته کرده بودم ، شک و تردیدم افزون شد . (مثلاً زمین را روی شاخ گاو و گاو را روی ماهی و غیره شنیده بودم)  و سخنان این معلم برای من تازگی داشت .
مخصوصاً وقتی که می گفت : شما که دیگر عاقل و بالغ هستید . باید خودتان دین یا فلسفه یا مکتبی برای خود انتخاب کنید . البته منظورش این بود که به آیین مارکسیسم درآییم و با این شیوه درصدد تبلیغاتی به نفع مارکسیست ها بود .
سخنان او برای ما تازگی داشت . مخصوصاًکه دم از حقوق کارگران و دهقانان و محرومان و بینوایان می زد و من هم میل پنهانی انتقام جویی از ثروتمندان ، زورمندان و تزویرگران را داشتم و این سخنان نشخوار خوبی برای میل نهفته انتقام جویی درونم بود . ولی تنها یک مساله بود که نمی توانستم از آن جدا شوم و آن رها کردن تنها پناهگاه دوران زندگی ام بود و آن خدا بود .
خدای من با خدای همه آدم ها فرق داشت . او انیس تنهاییم ، درد بی کسی ام درمان رنج هاییم بود .
پدر مهربانی بود که دست نوازش برسرم می کشید . او شبیه همان پیرفانی سمنانی بود که نوازشم کرد و گفت: دینت را خودت انتخاب کن . آن خدا دیکتاتور نبود ، مهربان بود .
عدالتخواهی و احقاق حقوق محرومان را دوست داشتم و از بی خدایی گریزان بودم . وطنم را دوست داشتم و از مهاجمان بیزار ،تحقیق را دوست داشتم و از تقلید بیزار بودم . این بود که عمر من صرف تحقیق شد .
زمان دموکراسی صغیر رسیده بود و مردم گروه گروه شده بودند . عده ای دکتر مصدق را سمبل مردی وطن خواه ، آزاد و ملی گرا می دانستند و با شعار یا مرگ یا مصدق ، خود را پیرو او می خواندند .
عده ای شاه را سایه خدا می دانستند ولی جز به پول و مقام به چیز دیگری نمی اندیشیدند . توده ای ها هم که قبله گاهشان روسیه بود و با سبیل های استالین وار و پیراهن های سفید یقه برگردان ادعای روشنفکری و دفاع از حقوق روشنفکران را داشتند !
من در این گیرو دار نمی دانستم که چه می خواهم ؟ بیست و هشت مرداد رسید و آمریکا مهره های خود را ردیف کرد و دوباره محمد رضا شاه را با کودتایی برسرکار آوردند و کسی جرات اعتراض نداشت . ملت دوباره اسیر ستم شاهی چند هزار ساله شد .
ما و دوستانمان را به جرم مصدقی بودن و با اتهام به توده ای  آزار دادند و کینه مان را نسبت به شاه بیشتر کردند .
آنها نمی دانستند که با هر صدایی که خفه شود هزاران صدای تازه بلند می شود و میل به انتقام جویی حتی تا فرزندان آنها ادامه می یابد . ای کاش همه دیکتاتورها تاریخ می دانستند که خود با شمشیری که آخته اند کشته خواهند شد و خون را با خون نمی شویند ، با آب می شویند .
دیگر دوران دبیرستان رابه اتمام رسانده و به دانش سرا رفتم.
دانش سرا وابسته به بنیاد آمریکایی ها بود . شاید تدیر چنین بود تا من که از آمریکا متنفر بودم در محیط آنان قرار گیرم و در دنیای تازه ای به رویم گشوده شود و کینه ام را نسبت به انان بیشتر کند .
من یک روستایی ساده بودم و در انجا با جوانان شهری آشنا می شدم که ماحصل فرهنگ بورژوازی و حیله گرانه شهری بود .
اندیشه های نو و کهنه در امیخته شد و من باردیگر در تضاد انتخاب ، در تضاد چگونه بودن ؟!خیلی به کتاب علاقه داشتم و تقریباًهر روز یک کتاب می خواندم . در همان جا بود که نام دختری را شنیدم و ندیده عاشقش شدم زیرا که داستان های عاشقانه امیر ارسلان و فرخ لقا ، لیلی و مجنون ، یوسف و زلیخا ، رمئو و ژولیت و غیره را بسیار خوانده بودم .
ترشحات هورمونی نیز جنس مخالف را می طلبید و میل مادرگزینی و خواستنی بودناز سوی زن ، جهت دیگر بود .
این همه کشش های متضاد و متناقص از من موجودی به ظاهر عاشق می ساخت .
عاشقخیا ، عاشق عشق آرمانی ، من هیچ تجربه ای درباره زن و دختر نداشتم و فقط یک نیروی مرموزی بود که مرا به آن سو می کشید .
احساس می کردم من هم  مانند دیگران باید دختری برگزینم و ازدواج کنم تا احساس وجود کنم . آخر مرد بی زن نصف آدم محسوب می شود !
دردهای جانکاه روحی در اندرونم غوغایی داشت ، نفرت از آمریکا و شاهی که نوکر آمریکا بود، نفرت از ملانمایان تزویرگر ، نامردمی و تزویرگری مسلمان نمایان ، خیانت کمونیست ها ، ساده دلی و جهل مردمی .
نگرش به اختلاف طبقاتی و دردهای مردم محروم ، دروغ پردازی روشنفکران ، رنگ عوض کردن فرصت طلب ها ، ظاهرسازی مدیران و معلمان و عدم احساس مسئولیت کارمندان در همه رده ها حالم را منقلب و بی قرارم کرده بود . تنها پناهگاه گریز را در عشق افیونی یک دختر خیالی می دیدم . شب ها تا نیمه شب شعر می گفتم و اشک می ریختم و با ستارگان رازدل می کردم .
گاه  حدود بیست کیلومتر راه شبانه تا خانه معشوق خیالی پیاده می رفتم و شب را در قبرستان نزدیک منزل او توقف می کردم و صبحگاه برمی گشتم .
به حالت انتقام جویی از خودم برگشته بودم . خودآزاری و انتقام از خود را عشق نام نهاده بودم . گاه برا بیشتر آزار دادن خودسیگار می کشیدم تا از جسم نیز انتقام بکشم .
آری من یک مازوخیست بودم که می پنداشتم عاشقم .
اما از شرا ب نفرت داشتم زیرا شرا ب خواران را از طبقات زورگو می پنداشتم و من خصم آنان بودم .
به خود می گفتم : هزینه خریدن شراب شکم گرسنه ای را سیر می سازد .
هرگاه زن پیر و درمانده ای می دیدم ، بی اختیار اشک می ریختم و هرچه داشتم به او می بخشیدم . زیرا اورا همان مادر محروم خود مجسم می کردم .
به هرحال دوسال در خیال عاشقی به سر بردم که هزاران بار سوختم و ساختم . اتفاقاً با مردی دیدمش سرجای خود خشک شدم . دیگر او آن دختر نبود که می پنداشتم . پیش از آن او درخیالم فرشته ای با بال های سفید و گیسوانی به رنگ شب و دستانی به نرمی گل یاس و نفسی به نوازش سحرگاهی بود.
او را در خیال حورالعین قرآن ، ونوس در اسطوره های یونانی ، آتنا و پاریس ایلیاد ، هرای مصر و یا لیلی ، ژولیت و بلقسی ، عذرا ، ژاندارک و فرخ لقا، بلکه مجموعه آنها تصور می کردم .
اما اکنون او را اهریمنی نابکار، دیوی بدکار ، مادر فولاد زره ، عجوزه ی هفت خوان رستم ، زن تناردیه در داستان بینوایان و ... می دیدم و فهمیدم زیبایی و زشتی جز خیال دیدن نیست و دیده های مردم همه با عینک های حب و بغض پوشیده شده و خوب و بد و زشت و زیبای مطلق وجود ندارد و همه چیز نسبی و اعتباری و وابسته به نهاد فردی و اجتماعی و در واقع از پس پرده نفس فردی و نفس اجتماعی است و هردو باطل است و تاکسی از این دو زندان نجات نیابد همواره زندانی پندارهای تحمیلی است و من باید حقیقت بی رنگ خود را از زندان نفس و جامعه نجات دهم ، این بود آیین من


ادامه دارد