۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

از بی قراری تا قرار

بودن یا نبودن !

همه جا تاریک ، همه جا سیاه ،آن روز بارانی نظاره گر گریستن ابرها بودم ... آن قدر گریستم که تاب و توانم رفت ، دیگر گریستن هم آرامش نمی داد .
سر به بیابان گذاشتم ، رفتم و رفتم ، می رفتم تا خود را به صخره ی مرگ برسانم که با سقوطی جهنم زیستن را در سکوتی ابدی فرو نشانم و در تاریکی مخوف مرگ فرو افتم .
دیگر نه چشمان اشک آلود مادر مانعم بود و نه التماس خواهر ، می رفتم تا غروبم را به غروب خورشید پیوند بزنم.
باد به رود تازیانه می زد و رود به کوه ها و صخره ها بی اعتنا به افق خون آلود می نگریستند .
فریاد زدم : ای زندگی ، ای سرنوشت . ای خدا برای چه آوردی ام ؟!

از آمدنم نبود گردون را سود
و زرفتن من جلال و جاهش نفزود
و ز هیچ کسی نیز در گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

و آنگاه آخرین شعاع خون گرفته خورشید را مخاطب قرار دادم و گفتم : برو ای هرزه . به افق های دگر ، که دگر فردا روز من نبینمت رویت ... و آنگاه فریاد زدم : گم شوید ای همه مردمان سیه دل ، ای زرپرستان ، زورگویان ، تزویرگران، ای کرکسان ، گرگ ها ، کفتارها . ای بدبخت خفته ، ای دیو زندگی .
به سوی تو می آیم ای مرگ نجات بخش ، از زندان زندگی .
داشتم می پریدم که دستی از پشت به سرعت مرا به عقب کشید و به سویی پرتاب کرد .
فریاد کشیدم : اینجا هم ولم نمی کنید ؟ بگذارید راحت شوم .
پیرمرد در حالی که دستم را گرفته بود و محکم می فشرد ، چشمان نافذ خود را به چشمان من دوخت و گفت : جوان بر لبه پرتگاه چه می کنی ؟
می خواهم کار خود را تمام کنم .
در لبه پرتگاه ! با سقوط این دیگر چه نوع کاری است !
می خواهم بمیرم تا نجات یابم .
شنا میدانی ؟
خیر.
آنکه شنا نمی داند خود را به دریا نمی اندازد .
می خواهم نجات یابم .
نجات در غرق شدن است یا به ساحل رسیدن ؟
من از زندگی به تنگ آمده ام ، به بن بست رسیده ام .
راه  را باز کن . تنگناها را بگستر . مثل آن موش ، مثل کبک ، مثل آن گیاه ، آن درخت ...
راه ، کدام راه؟
بیا تا نشانت دهم .
کجا ، بالای کوه ، وقتی از قله کوه می نگری همه چیز را کوچک می بینی ولی چون از پایین نگریستی خیلی بزرگ و هیولا می بینی .
می خواهی پند و اندرز دهی ، من گوشم از این نصیحت ها پر است ، بگذار بروم .
من نمی خواهم پند و اندرز دهم . می خواهم رفتن یادت دهم . تو هنوز کودکی و رفتن نمی توانی .
من بیست وسه سال دارم . کودکم!
شاید در هفتاد سالگی هم کودک باشی ! مگر این خلق را نمی بینی که اکثراً کودک ریش دارند ؟
کودک ریش دار؟ یعنی چه ؟
بله بدن رشد طبیعی کرده ولی فکر و اندیشه و خرد در همان زمان پنج یا شش سالگی مانده است .
مگر نمیبینی این مردم را که چون کودکان با زندگی خود و دیگران بازی می کنند ؟
بازی سیاست ، بازی جنگ ، بازی عشق ، بازی زندگی ، بازی خانه و ماشین .
منهم بچه بودم با خاک و شن برای خود خانه می ساختم و بعداً خراب می کردم ، مثل این سیاست بازان من ترقه در می آوردم و آن زمان بازیچه هایم اسباب بازی کوچک بود . حالا با اسباب بازی  بزرگ .
پیرمرد درحالی که چوبدستی خود را می چرخاند گفت : حالا بگو از چه چیز می خواهی راحت شوی ؟
از زندگی ، بدبختی ، ظلم ، تبعیض ، دورویی ، از دنیای پوچ و هرزه .
می گریزی تا کجا بروی ؟
در دنیای تاریکی ، در مرگ نفهمم ، حس نکنم ، نبینم ، نشنوم ...
از واقیعت می گریزی ؟ از خود دروغین خود بگریز ، از خیک پرباد خود ، از غرور علم و دین ، روشنفکری ، وهم پندار ، گمان و بدبینی .
چه چیزی واقیعت است. فقر و تنگدستی محرومان یا ظلم اربابان زر و زور ؟
همه چیز ساختگی است . زندگی رنج زادن و رنج بردن و قانون اسلحه زنگ زده اقویاست و دین ابزار دفاع روحی ما محرومان و مسکن دردها و رنج ها که آن را هم ابزار نابودی روح ما ساخته اند .

از روی حقیقتی نه از روی مجاز
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز

پس فیلسوف هستی؟ می گویند فلسفه جنون می آورد راست است ؟!
نه خیر فلسفه جنون نمی آورد . بلکه دامنه تفکر را از سطح عالم بالا می برد تا جایی که تو همه را نادان می بینی و آنان تو را دیوانه می انگارند .
اگر چنین است پس چرا خودکشی می کنی . باش تا مردم تورا دیوانه خوانند و تو برگفتارشان بخند .
راستی تو چکاره ای که این گونه حرفهای گنده گنده میزنی ؟
من چوپانم ، آنجا را نگاه کن ، آن گوسفندهای من است . من تنها خود ، کوهستان و گوسفندانم را می شناسم . مثل کف دست .
نامت چیست؟
اسمم مست علی است ولی تو مرا چوپان صدا بزن .
اسم تو چیست ؟


* کتاب : از بیقراری تا قرار  نوشته دکتر حشمت الله ریاضی . چاپ 1379.

این کتاب فلسفه زندگی هس و البته هرکسی نمی تونه  پیام اصلی کتاب  را بگیره . خودمم هنوز نگرفتم و باهم می خونیم تا آخر این کتاب و امیدوارم لذت ببریم باهم از خوندنش. شاید یه تلنگری باشه برای کسی.

هیچ نظری موجود نیست: