۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

از بی قراری تا قرار 3


رقص مهتاب
آن شب خوابم نمی برد ، به گذشته  ی خود می نگریستم و لحظه ای قیافه چوپان را به خاطر می آورم و کلمات چوپان که : خود را بشناس . علم نور است و در کتاب نگنجد عقلی که تورو می ترساند به دور افکن ، ماه و خورشید و طبیعت و حتی مار و عقرب دوستان تو هستند ، گوسفندها خیلی چیزها یادت می دهند . زندگی چون سنگ چخماق است ، راه را باز کن ، چشمت را بگشای به آسمان و ماه و خورشید نگاه کن . عمو نوروز همه چیز را به تو یاد خواهد داد ، بادت را خالی کن تا خودت زنده بشود ...
به ماه چشم دوختم می دیدم که ماه می رقصد ، بیشتر نگاه کردم عمونوروز را با چهره ای ماهگون در پشت ماه دیدم به ستاره ها نگاه کردم همه جا چوپان را می دیدم .
به زمین نگاه کردم هیچ چیز ندیدم ، تنها شبح سیاه بود . یادم آمد که چوپان گفته بود به بالا نگاه کن ...
دوباره به بالا نگریستم باز رقص ماه را دیدم آرامش عجیبی پیداکرده بودم و غرق در لذت شده بودم که خوابم برد ...
خواب دیدم عمو نوروز با لباس سفید و ریش سفید بلند از میان ماه درآمد و دست چوپان را گرفت و با خود به بالا برد ، هردو می پریدند و پرواز می کردند و به آسمان می رفتند .
دیدم که چوپان در آسمان می نوازد مست نی چوپان شده بودم که از خواب بیدار شدم ، صدای نی لبک چوپان به گوش می رسید ، به آسمان نگریستم ، بستر حریر سفیدی در سمت مشرق دیدم که فرشتگان آسمان برای خورشید گسترده اند ، کبک ها قهقهه سرداده بودند و گنجشکان با جیک جیک خود به خورشید خوش آمد می گفتند ، نسیم هم بوته ها را با موسیقی خود به رقص ملایم وا داشته بود . صدای نی لبک چوپان همچنان به گوش می رسید و آواز که این چنین می خواند :

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از روی زیبای ته وینم

و دوباره نی و دوباره نوا ...
آهسته برخاستم و به سوی چوپان روانه شدم . برای اولین بار در خود انبساطی یافته بودم خیلی سبک شده بودم . گام هایم مثل نسیم بود و مانن اینکه برهوا راه می رفتم ، نزدیک چوپان رفتم و سلام کردم .
سلام برتو چگونه خفتی مهمان جوان ؟
با نشاط ، با رقص ماه خوابیدم و با نی چوپان برخاستم .
باش تا بیشتر بینی ،
حالا بیا برویم پیش گوسفندها ، آنها دیگر شیر ندارند تنها چند تایی کمی شیر دارند بدوشیم و ناشتایی بخوریم ...
من و چوپان به درون گله رفتیم میش ها خود را به چوپان می مالیدند و سگ نیز خود را برای صاحبش لوس کرده بود .
من هم دوستان تازه ای پیدا کرده بودم ، برسرو دوش گوسفندان دست می مالیدم و غرق لذت شده بودم ، چوپان شیری دوشید و نانی که در توبره داشت در کاسه ریخت و با شیر درآمیخت هردو خوردیم .
چوپان رو به من کرد و گفت : نمی خواهی بروی ؟
کجا بروم که بهتر از اینجا باشد ؟ من تا خود را پیدا نکنم و نشناسم به هیچ جا نمی روم .
می خواهم دوباره زاده شوم ، تولدی دیگر یابم ، با گوسفند ها دوس شوم ،پیام کوه و صحرا را بشنوم و خلاصه عمونوروز را ببینم ... و خودم را بشناسم ...راستی به من نگفتی تو که هستی چرا اینجا آمده ای ؟ تا به تو بگویم که من کیستم ؟
بیا گوسفندها را به چرا ببریم تا به تو بگویم که من کیستم ؟

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: