۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

از بی قراری تا قرار5



آوارگان 2

مرد با آرامی گفت : مادر مگر قریاد نزدی خدایا کمکم کن ، من برای کمک تو آمده ام و سپس بدون معطلی خواهر درحال مرگم را بردوش انداخت و خواهر کوچکم را در آغوش گرفت و به ما گفت دنبال من بیایید توی غار من .
سربالایی سختی بود . من چندبار پایم لغزید ، نزدیک بودبه دره سقوط کنم که مرد دستم را چسبید و بالا کشید .
سرانجام به بالای کوه رسیدیم درکنار چشمه آب داخل غاری شدیم ، مادرم صورت و بدن خواهرم را که خون آلود بود شست .
مرد هم آتشی افروخت که گرم شویم . از قرمه ای که داشت به ما داد که چقدر خوشمزه بود .
مادرم گفت : تو کی هستی ؟ فرشته ای ؟ خضر پیغمبری ؟ کی هستی ؟
مرد گفت : من راهزنم و از عیارانم .
در حالی که همه ترسیده بودیم ، مادرم گفت : نه تو دزد نیستی تو جوانمردی ، تو انسانی .
مرد گفت : نه من دشمن جان ستمگرانم ... من با چند نفر از دوستانم در این غارها خانه داریم .
به کاروان های ثروتمندان و به انبار اربابان دستبرد می زنیم هم خود خوریم و هم به فقیران و محرومان تقسیم می کنیم . شما بگویید که برای چه آمده اید ؟
مادرم ماجرا را گفت : چهره ی مرد در هم رفت ، رگ های گردنش برآمد ، چشمش اشکبار شد . چوبدستی خود را به دور سرش چرخاند و گفت : من ارباب را نابود می کنم .
اینها خوره جامعه اند . اینها گرگ هستند و مرا رستم گرگ کش گویند . ببینم مگر شوهرت غلام ، باغبان شاهزااده نبود که پنهانی با مشروطه خواهان همدست بود و شاهزاده فهمید و او را بیرون کرد ، مادرم شما خیلی حق به گدن من دارید .
مادرم خیره خیره نگاهی به رستم کرد و گفت : تو همان کاکا سیاه نیستی که از خانه شاهزاده فرار کردی ؟
رستم گفت : بله همانم .
مادرم دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت خدایا شکرت همه کارت حساب داره . بیست سال پیش من زخمش را بستم حالا او ...
رستم و مادرم باهم خیلی حرف زدند . آنچه یادم هست اینکه مادرم التماس می کرد تورا به خدا نمی خواهد به خاط ما با آنها بجنگی . آنها دستشان تو هم است . زاندارم ها هم با آنها هستند و مخالفان خود را هرجا که باشند سر به نیست می کنند .
رستم گفت:  باشه سر فرصت حسابشان را می رسم . اما شما نمی توانید همیشه اینجا بمانید . باید شما را به شهر ببرم ولی حالا باید برای زندگی در کوه آماده شوید .
پسر تو هم باید کمان کشی و تیر اندازی یاد بگیری که بتوانی شکار کنی و آنقدر زور پیدا کنی که از قاتل پدرت انتقام بگیری و مل.ا و حاجی را گوشمالی دهی . اما شما دخترها باید در این کوه هاهیزم جمع کنید ، چوب های تیر و کمان بسازید تله درست کنید ولی مواظب باشید راه دور نروید .
اگر آدم غریبی دیدید در جایی پنهان شوید یا خودتانن را به غار برسانید و در غار را ببندید . باید همه تان بتوانید از خود دفاع کنید . امروز را استراحت کنید از فردا کار شروع می شود . آذوقه یک هفته هم اینجاست .
خواهر پنج ساله ام که احساس آرامشیپیدا کرده بود ، جلو رفت و دست انداخت گردن رستم و او را بوسید و گفت : تو بابا هستی .
رستم که اشک در چشمش جمع شده بود او را در آغوش کشید و گفت : می توانی بابا صدایم کنی . ای کاش من هم زن و بچه داشتم اما ... و سپس رو کرد به ما و گفت : من برای تهیه آذوقه به دهات مجاور می روم . شاید هم به شهر بروم . شما زیاد آفتابی نشوید فقط کارهایی را که گفتم انجام دهید .
اگر احساس خطر کردید ، پشت غار یک مخفیگاه است آنجا پناه ببرید .
آن شب را با خیال راحت خوابیدیم .
فردا ئ پس فردا از رستم خبری نشد . همه نگران شده بودیم . روز سوم موقع غروب بود که دیدیم چند نفر به در غار نزدیک می شوند . به سرعت در غار را بستیم و از ترس به عقب غار که تاریک بود پناه بردیم ، مادر همه را در آغوش خود گرفته بود و می لرزید و جلوی دهان ما را گرفته بود که صدایمان در نیاید .
آنها جلوی غار آمدند و چوبی روشن کردند ولی چیزی ندیدند ، یکی از آنها می گفت : اگر اینجا آمده بودند اثری از آنها بود .
دیگری گفت : فکر نمی کنم آنها زنده باشند . سومی گفت : اگر به دستم بیافتند بزرگه را من برمیدارم وسطی مال تو، مادر هم مال تو ، پسره را هم کت بسته می بریم .
ما یقین کرده بودیم که برای کشتن و اسارت ما آمده اند ، دل توی دلمان نبود . ناگاه خواهر کوچکم سرفه ای کرد.


ادامه دارد

پ.ن : شرمنده نشد این بخش رو کامل تموم کنم یکی کتاب رو برد !تا ببینم کی میاورد ؟

هیچ نظری موجود نیست: