۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

از بی قراری تا قرار9


فرزند طوفان 2

برخاستم ولی برای من سئوالی تازه پیش آمده بود ! دنیا خورنگاه است ، قوی ضعیف را می خورد . برو قوی شو .
مگر من می توانستم دربرابر آن جو خانوادگی و اجتماعی معنی قوی شدن را بفهمم .
من کودک بیچاره ای در دست امیال بزرگترها بودم و کشور زیرپای مهاجمان !
با خود می گفتم : بزرگ که شدم سلیمان می شوم و جن و انس و پرندگان تابع من می شوند و من ستمگران و بدان و متجلوزان را می کشم .
میل و انتقام جویی مرا به هیجان می آورد. اما یک مساله برایم روشن نبود ، بگذار دینش را خود انتخاب کند .
از پدرم پرسیدم دین ما چیست ؟
گفت : اسلام .
اسلام چیست ؟
در آن موقع چیز زیادی از آنچه می گفتم نمی فهمیدم ولی اکنون می فهمم که ، با کاربرد این کلمه چه زهری درکام خود می ریختم ؟ و چگونه روان خود را از بهشت عشق به جهنم نفرت مبدل می ساختم .
سپس سالها کوشیدم تا این زهر را از درون خود بزدایم و از بیماری خطرناک انتقام جویی خود را برهانم.
من در تضاد بودم ، تضاد رنج آور ، اطاعت یا عصیان ، بودن در پیش مادر با بدبختی ، گرسنگی ، اشک و آه ولی همراه با محبت یا در پیش پدر در محیط خشونت ، ترس ، خشم و نفرت اما با رفاه بیشتر ، کدام ؟
راه اول را انتخاب کردم و گرسنگی و سرخوردگی را ترجیح دادم . چه شب ها گریستم و چه روزها از دید بچه ها گریختم .
خوشه چینی ، کارگری همراه با تحقیر ، وای ، وای که چه مصیبتی بود و مصیبتی بدتر که کسی از عزت به ذلت نشیند .
بچه ها با من هم غذا نمی شدند ؛ چون نان من جوین بود و لباسم وصله دار ، پاپوشم کهنه و چشمانم اشکبار .
در همسایگی ما مرد درویشی بود که بیشتر شب ها من و مادرم را به خانه خود دعوت می کرد و از من می خواست که برایش حافظ بخوانم و به این بهانه غذای مطبوعی به ما می داد که همین امر انگیزه بسیار مهمی برای گزینش راه عرفانی بود .
به هرحال خود را نباختم ، به دری خود ادامه دادم و هرروز بهتر می درخشیدم . همواره نماز می خواندم و روزه می گرفتم و کتاب های معمول زمان مثل سراج القلوب و حلیهالمتقین ، طریق البکاء ، امیرارسلان ، امیر حمزه ، حسین کرد ، مختارنامه ، جامع تمثیل و ... می خواندم .
کلاس دوم دبیرستان بودم که معلم توده ای ما درباره داروین سخن گفت . او که درباره ی تکامل هم چندان اطلاعی نداشت و می گفت : ما از نسل میمون هستیم که تکامل یافته ایم نه از آدم و حوا و خدا مخلوق ذهن ماست و دین افیون جامعه است . 
من که از دین جز حرف های م. ل. ا و آخو.ند نشنیده بودم و از دانش مذهبی جز کلمات عربی نمیدانستم و تنها با مطالبی که از کتاب های فوق یاد گرفته بودم که ذهنم را آشفته کرده بودم ، شک و تردیدم افزون شد . (مثلاً زمین را روی شاخ گاو و گاو را روی ماهی و غیره شنیده بودم)  و سخنان این معلم برای من تازگی داشت .
مخصوصاً وقتی که می گفت : شما که دیگر عاقل و بالغ هستید . باید خودتان دین یا فلسفه یا مکتبی برای خود انتخاب کنید . البته منظورش این بود که به آیین مارکسیسم درآییم و با این شیوه درصدد تبلیغاتی به نفع مارکسیست ها بود .
سخنان او برای ما تازگی داشت . مخصوصاًکه دم از حقوق کارگران و دهقانان و محرومان و بینوایان می زد و من هم میل پنهانی انتقام جویی از ثروتمندان ، زورمندان و تزویرگران را داشتم و این سخنان نشخوار خوبی برای میل نهفته انتقام جویی درونم بود . ولی تنها یک مساله بود که نمی توانستم از آن جدا شوم و آن رها کردن تنها پناهگاه دوران زندگی ام بود و آن خدا بود .
خدای من با خدای همه آدم ها فرق داشت . او انیس تنهاییم ، درد بی کسی ام درمان رنج هاییم بود .
پدر مهربانی بود که دست نوازش برسرم می کشید . او شبیه همان پیرفانی سمنانی بود که نوازشم کرد و گفت: دینت را خودت انتخاب کن . آن خدا دیکتاتور نبود ، مهربان بود .
عدالتخواهی و احقاق حقوق محرومان را دوست داشتم و از بی خدایی گریزان بودم . وطنم را دوست داشتم و از مهاجمان بیزار ،تحقیق را دوست داشتم و از تقلید بیزار بودم . این بود که عمر من صرف تحقیق شد .
زمان دموکراسی صغیر رسیده بود و مردم گروه گروه شده بودند . عده ای دکتر مصدق را سمبل مردی وطن خواه ، آزاد و ملی گرا می دانستند و با شعار یا مرگ یا مصدق ، خود را پیرو او می خواندند .
عده ای شاه را سایه خدا می دانستند ولی جز به پول و مقام به چیز دیگری نمی اندیشیدند . توده ای ها هم که قبله گاهشان روسیه بود و با سبیل های استالین وار و پیراهن های سفید یقه برگردان ادعای روشنفکری و دفاع از حقوق روشنفکران را داشتند !
من در این گیرو دار نمی دانستم که چه می خواهم ؟ بیست و هشت مرداد رسید و آمریکا مهره های خود را ردیف کرد و دوباره محمد رضا شاه را با کودتایی برسرکار آوردند و کسی جرات اعتراض نداشت . ملت دوباره اسیر ستم شاهی چند هزار ساله شد .
ما و دوستانمان را به جرم مصدقی بودن و با اتهام به توده ای  آزار دادند و کینه مان را نسبت به شاه بیشتر کردند .
آنها نمی دانستند که با هر صدایی که خفه شود هزاران صدای تازه بلند می شود و میل به انتقام جویی حتی تا فرزندان آنها ادامه می یابد . ای کاش همه دیکتاتورها تاریخ می دانستند که خود با شمشیری که آخته اند کشته خواهند شد و خون را با خون نمی شویند ، با آب می شویند .
دیگر دوران دبیرستان رابه اتمام رسانده و به دانش سرا رفتم.
دانش سرا وابسته به بنیاد آمریکایی ها بود . شاید تدیر چنین بود تا من که از آمریکا متنفر بودم در محیط آنان قرار گیرم و در دنیای تازه ای به رویم گشوده شود و کینه ام را نسبت به انان بیشتر کند .
من یک روستایی ساده بودم و در انجا با جوانان شهری آشنا می شدم که ماحصل فرهنگ بورژوازی و حیله گرانه شهری بود .
اندیشه های نو و کهنه در امیخته شد و من باردیگر در تضاد انتخاب ، در تضاد چگونه بودن ؟!خیلی به کتاب علاقه داشتم و تقریباًهر روز یک کتاب می خواندم . در همان جا بود که نام دختری را شنیدم و ندیده عاشقش شدم زیرا که داستان های عاشقانه امیر ارسلان و فرخ لقا ، لیلی و مجنون ، یوسف و زلیخا ، رمئو و ژولیت و غیره را بسیار خوانده بودم .
ترشحات هورمونی نیز جنس مخالف را می طلبید و میل مادرگزینی و خواستنی بودناز سوی زن ، جهت دیگر بود .
این همه کشش های متضاد و متناقص از من موجودی به ظاهر عاشق می ساخت .
عاشقخیا ، عاشق عشق آرمانی ، من هیچ تجربه ای درباره زن و دختر نداشتم و فقط یک نیروی مرموزی بود که مرا به آن سو می کشید .
احساس می کردم من هم  مانند دیگران باید دختری برگزینم و ازدواج کنم تا احساس وجود کنم . آخر مرد بی زن نصف آدم محسوب می شود !
دردهای جانکاه روحی در اندرونم غوغایی داشت ، نفرت از آمریکا و شاهی که نوکر آمریکا بود، نفرت از ملانمایان تزویرگر ، نامردمی و تزویرگری مسلمان نمایان ، خیانت کمونیست ها ، ساده دلی و جهل مردمی .
نگرش به اختلاف طبقاتی و دردهای مردم محروم ، دروغ پردازی روشنفکران ، رنگ عوض کردن فرصت طلب ها ، ظاهرسازی مدیران و معلمان و عدم احساس مسئولیت کارمندان در همه رده ها حالم را منقلب و بی قرارم کرده بود . تنها پناهگاه گریز را در عشق افیونی یک دختر خیالی می دیدم . شب ها تا نیمه شب شعر می گفتم و اشک می ریختم و با ستارگان رازدل می کردم .
گاه  حدود بیست کیلومتر راه شبانه تا خانه معشوق خیالی پیاده می رفتم و شب را در قبرستان نزدیک منزل او توقف می کردم و صبحگاه برمی گشتم .
به حالت انتقام جویی از خودم برگشته بودم . خودآزاری و انتقام از خود را عشق نام نهاده بودم . گاه برا بیشتر آزار دادن خودسیگار می کشیدم تا از جسم نیز انتقام بکشم .
آری من یک مازوخیست بودم که می پنداشتم عاشقم .
اما از شرا ب نفرت داشتم زیرا شرا ب خواران را از طبقات زورگو می پنداشتم و من خصم آنان بودم .
به خود می گفتم : هزینه خریدن شراب شکم گرسنه ای را سیر می سازد .
هرگاه زن پیر و درمانده ای می دیدم ، بی اختیار اشک می ریختم و هرچه داشتم به او می بخشیدم . زیرا اورا همان مادر محروم خود مجسم می کردم .
به هرحال دوسال در خیال عاشقی به سر بردم که هزاران بار سوختم و ساختم . اتفاقاً با مردی دیدمش سرجای خود خشک شدم . دیگر او آن دختر نبود که می پنداشتم . پیش از آن او درخیالم فرشته ای با بال های سفید و گیسوانی به رنگ شب و دستانی به نرمی گل یاس و نفسی به نوازش سحرگاهی بود.
او را در خیال حورالعین قرآن ، ونوس در اسطوره های یونانی ، آتنا و پاریس ایلیاد ، هرای مصر و یا لیلی ، ژولیت و بلقسی ، عذرا ، ژاندارک و فرخ لقا، بلکه مجموعه آنها تصور می کردم .
اما اکنون او را اهریمنی نابکار، دیوی بدکار ، مادر فولاد زره ، عجوزه ی هفت خوان رستم ، زن تناردیه در داستان بینوایان و ... می دیدم و فهمیدم زیبایی و زشتی جز خیال دیدن نیست و دیده های مردم همه با عینک های حب و بغض پوشیده شده و خوب و بد و زشت و زیبای مطلق وجود ندارد و همه چیز نسبی و اعتباری و وابسته به نهاد فردی و اجتماعی و در واقع از پس پرده نفس فردی و نفس اجتماعی است و هردو باطل است و تاکسی از این دو زندان نجات نیابد همواره زندانی پندارهای تحمیلی است و من باید حقیقت بی رنگ خود را از زندان نفس و جامعه نجات دهم ، این بود آیین من


ادامه دارد



۲ نظر:

mehdi گفت...

salam
montazere edamash hastim

یه دختربلا گفت...

حتما ، شرمنده دیر شد . گرفتار کارهای قبل از عید هستم .