۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

خیلی دور ، خیلی نزدیک

امروز رفتم عید دیدنی دوستان خانوادگی، یکی از آقایون محترم و بزرگوار  قرار بود بیاد خونه صاحبخونه وصاحبخونه  ما را نیز به آنجا دعوت کرده بود که از دیدنش بهره مند بشیم .
لحظاتی قبل از آمدن آقا ، خواهرم بهم گفت: نگاه کن انگار یکی از مهمان ها فلجه ! دست تکون نمیده . برگشتم دیدم مردی با چهره آفتاب سوخته و تپل ولی سنشو نمیشد حدس بزنی از بس یه چروک کوچولو توی پیشونیش نداشت حتی از مال خانمها بهتر اتو کشیده بود پیشونیش؛ فقط دور چشمش در حد آدمهای 50 ساله بود . قامت متوسط و ریش پرفسوری کوتاه.
دیدیم آره بی حرکته ! تعجب کردیم . ولی هنگام اومدن آقا، یهو بلند شد دیدم آره دس نداره دست راستش قطع بود ولی دست چپش تکون میخورد . پس فلج نبود!
آقا منو به همان آقایی که دست نداشت معرفی کرد . در حد کوتاه سلام و علیک کردیم .  چهره اش  خیلی گرم و دوس داشتنی بود .

بعد از رفتن فهمیدم ، کی بود و خیلی جا خوردم!

 آقای دکتر ریاضی بود نویسنده کتاب از بی قراری تا قرار ...

هیچ نظری موجود نیست: