۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

از بی قراری تا قرار4


آوارگان 1

چوپان آهی کشید و گفت : آن شب مادرم از درد به خود می پیچید ، در خانه چراغ نبود، غذا نبود، دوا نبود . من هفت سال داشتم با دوخواهر قد و نیم قد با چهره های زرد و چشمان فرو رفته در گوشه ای کز کرده بودیم و از سرما می لرزیدیم .
مادرم درد زایمان داشت . نگاهی محزون به پدرم افکند ، پدرم طاقت نیاورد برای یافتن غذا و آذوقه تفنگش را برداشت و بیرون رفت و دیگر برنگشت . بعضی ها می گفتند گرگها اورا پاره کردند .
بعضی می گفتند جن ها او را برده اند ، اما عمو حسن می گفت کشیک چی های ارباب بدنش را اماج گلوله کردند ، رفته بود از ارباب به زور آذوقه بگیرد که اورا کشتند و جسدش را به چاه انداختند .
شاه غلام هم می گفت من فردای آن شب لکه های خون را کنار چاه بیرون ده دیدم ولی فکر کردم گرگ ها گوسفندی را ربوده اند ...
من و سه خواهرم یتیم ماندیم ، چه شب ها که گرسنه خفتیم و از شدت سرما تا صبح لرزیدیم ...
مردم ده کمک می کردند ولی خودشان هم چیزی نداشتند ، بعد از چند روز ارباب فردی را فرستاد تا خواهر بزرگم را که دوازده سال داشت را برای کلفتی ببرد ...
من که ارباب را قاتل پدرم می دانستم . گفتم نه هرگز ! ما می میریم ولی کلفتی و نوکری ارباب را نمی کنیم . مادرم مرا در آغوش گرفت و گفت چاره نداریم . بگذار شاید او خوشبخت شود . به هرحال او رفت . خواهر دیگرم که ده ساله بود روزها می رفت برای یک حاجی کار می کرد .
حاجی خیلی از خدا و دین و ایمان حرف می زد ، نماز و روزه اش هم ترک نمی شد . ماه رمضان ، محرم ، صفر و همه شب های جمعه روضه خوانی داشت . ما هم خوشحال بودیم که محل امنی است .
به هرحال وضع ما کمی بهتر شده بود . لاقل نانی داشتیم که با آب و گاهی با پیاز و ماست بخوریم .
دیری نگذشت که شبی خواهر بزرگم با چهر های خون آلود به خانه آمد و بیهوش افتاد . همگی سراسیمه شدیم که چه خبر است ؟!
کمی آب قند به دهانش ریختم ، حالش جا آمد ولی دامنش خون آلود بود ، مادرم توی سرش زد و گفت آه که ارباب دخترم را بی سیرت کرد ، خدا ، خدا آخر می گویند تو عادلی ، شوهرم را کشت ، به دخترم تجاوز کرد . آن شب خانه ما عزا خانه بود .
روزها گذشت ، شبی مل.ای ده به منزل ما آمد و قدری خوراکی و لباس آورد . به مادرم گفت : من آمده ام از دختربزرگ شما خواستگاری کنم که اورا صی.غه کنم .
مادرم گفت : توکه چند زن عقدی و صی.غه ای داری ؟! کمت نیست.
در شرع اسلام صی.غه ایرادی ندارد ، تنها بیش از چهار زن عقدی را نمی توان یکجا داشت .
آخر دختر را که نمی توان صی.غه کرد ؟
ما که می دانیم پسر ارباب چه بلایی سرش آورده و او دیگر دختر نیست .
من با خشم گفتم : برو، تو بدتر از آن ارباب ، ارباب بدتر از تو، ما امیدمان به شماست ولی شما فکر صی.غه کردن و خوشگذرانی هستید . مگر شما برای خدا لباس نپوشیده اید ؟
مل.ا درحالیکه زیر لب لعن و نفرین می فرستاد و می رفت گفت : شما مسلمان نیستید ، بها.یی هستید  کمو.نیست هستید یاغی هستید ، آن از پدرت که همیشه حرفهای بزرگتر از دهانش می زد و با ارباب در می افتاد این هم از تو پسره الدنگ ، ولی یک روز می فهمید که خیر شما در این کار بود و من قصد خدمت داشتم .
بالاخره آن شب گذشت که چه سخت بود .
سالها گذشت ، خواهر کوچکم پنج ساله شده بود ، می توانست با من به خوشه چینی بیاید ، من روزهای تابستان با خوشه چینی و کار در مزرعه لقمه نانی در میاوردم ، گاهی هم گوسفندان مردم ده را می چراندم .
یک روز غروب که گوسفندان را به ده می آوردم و از جلوی خانه حاجی می گذشتم . صدای دعوا و مرافعه را شنیدم ، صدای جیغ خواهرم را شنیدم و با سرعت خود را به درون خانه رساندم . خواهرم را زیرلگد حاجی دیدم ، نزدیک بود اورا بکشد می گفت : تو ظرف چینی را موقع شستن را شکستی یا دزدیدی؟
خواهرم گفت : دزد خودتان هستید ، ناگهان چوبدستی را بر سر حاجی فرود آوردم حاجی به زمین افتاد و من خواهرنیمه جانم رابرداشته و فرارکردم . به خانه آمدم و به مادرم گفتم بیا فرار کنیم . هرچه مادرم التماس کرد فایده نداشت . من که تنها دوازده سال داشتم خواهر کوچک پنج ساله ام را روی کول گرفتم . مادر و خواهرانم کمی آذوقه برداشتند و شبانه گریختیم تا صبح می دویدیم . چندبار مادر و خواهرانم زمین خوردند و دست و پایشان خون آلود شد .
خلاصه صبح بود که به دامنه کوهی رسیدیم و خواهرم که حسابی کتک خورده بود نقش زمین شد ، ما هم رمقی نداشتیم .
مادرم سر بر آسمان بلند کرد و فریاد زد خدا خدا ... از کوه صدا برخاست : خدا خدا . مادرم فریاد زد : کمکم کن ، کمکم کن .
کوه فریاد زد کمکم کن ، کمکم کن .
مادر ما را در آغوش گرفت و در همین موقع مردی درشت هیکل از کوه به سمت ما سرازیر شد . از ترس داشتیم قالب تهی می کردیم .
می خواستیم بگریزیم ولی توان نداشتیم ، تن به مرگ دادیم . مادرم ناله کنان گفت : جوان از جان من و بچه هایم چه می خواهی ؟


ادامه دارد