۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

از بی قراری تا قرار 2


بودن یا نبودن 2

نامم حشمت است ، معلم هستم و دوست دارم تو مرا معلم بنامی .
تو هنوز زود است معلم باشی . من تورا جوان صدا میزنم . خوب جوان نگفتی چطور شد که فیلسوف شدی . آن هم فیلسوف بدبین .
از مطالعه صدها کتاب ، تجربه زندگی ، از شکست ها ، نامرادی ها و نامرامی ها ...
چرا از صدها کتاب و تجربه ، شکست ها درس مبارزه ، مقاومت ، حرکت و پیشرفت نیاموختی ؟
آن را هم آموختم ولی جامعه فاسد توانم را ربود . من نمی توانستم در خلاف مسیر رودخانه شنا کنم . شاید هم گناه بخت من بود و سرنوشت سیاه .

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

از همه آموخته ها منفی آموخته  ای ؟ آیا این شعر را شنیده ای؟

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن زسرباده خیره سری را
چو خود می کنی اخترخویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری

این حرف ها را از کجا یادگرفته ای ؟ از کدام کتاب ؟
کتاب من کوهستان است ، خودم و گوسفندانم
چگونه ازآنها درس آموختی ؟
چوپان به مغرب و آسمان خون گرفته نگریست . چنان در فکر فرو رفته بود که گویا یک تخته سنگ و یا یک اسکلت بی روح است . خلسه عجیبی به او دست داده بود که من ترسیدم و گفتم : پس چرا حرف نمی زنی ؟
چند دقیقه ای مرا راحت بگذار تا با او که همیشه با من است حرف بزنم . توهم کمی هیزم جمع کن هوا سرد است باید آتش روشن کنیم . اینهم کبریت ، بوته های خشک باید پیدا کنی و در زیر بگذاری ببینم می توانی با این همه علمت یک آتش خوب روشن کنی ؟
چوپان به نمازو نیایش ایستاد و من هم به جمع کردن هیزم پرداختم ولی خارها دستم را زخم کرد و فریاد زدم چوپان بیا از آتش صرف نظر کنیم .
چوپان سری تکان داد و گفت : این اولین درس زندگی است ببین دستهای مرا، صدها باراز زخم خار و سنگ مجروح شده ولی آتش افروزیم پایان نیافته .
نگاهی به دستهای پینه بسته اش کردم و با تاثر گفتم : چرا تنها به کوه آمده ای و این کار پرزحمت را ادامه میدهی ؟
من چوپانم و به کارم عشق می ورزم. گوسفندان دوستان من هستند . سگ باوفا دستیارم ، آسمان و ستارگان ، ماه ، خورشید ، دشت ، صحرا ، بوته گل ، نسیم ، ابر ، باد و همه و همه همراهان من هستند . من با افق خویشی دارم . با نسیم نفس می کشم . با خورشید هم پیمانم . با بع بع گوسفندان سرود می خوان . همه و همه با من حرف میزنند چه لذتی بالاتر از این !
گفتم : چه اندیشه بزرگی ؟!
چوپان لبخند زد و گفت اندیشه بزرگ یعنی چه ؟
اینکه می گویی همه کودکند . این همه شعر میدانی و با همه چیز احساس وحدت می کنی .
این ها اندیشه بزرگ من است ؟ خیلی هم ابتدایی است . بالاخره یک روز کودک بودم ، جوان شدم ، پیر شدم ولی باز هم گاهی همان کودکم با همه آن آرزوها . اگر آدم تا این حد از خودش آگاهی نداشته باشد ، پس به چه دردی می خورد ؟ اما اینکه می گویی با هستی احساس وحدت می کنی من کار عجیبی نمی کنم . خوب همه ما یکی هستیم ، همه مخلوق یک خداییم ، همه از خاکیم ، همه احساس داریم ، کوه هم احساس دارد، حرکت دارد ، غذا می خورد ، گیاهان همیشه با من حرف میزنند .
نگاه کن به آن درخت چرا هیچ وقت دچار اضطراب نمی شود ؟ چرا دچار غم نمی شود ؟ در آغازبهار شکوفه می بندد ، می روید و جوان می شود و برگ و بار می افشاند و گل می دهد و به میوه می نشیند و می خسبد و باز اول بهار زنده می شود . چرا اضطراب ندارد ؟ چرا هیچ درختی خودکشی نمی کند ، خشم نمی گیرد ، بیزار نمی شود ، نا امید نمی گردد . همیشه در حال رشد است .
چون نمی فهمد .
ای کاش شما کتاب خوان ها و شهری ها هم مثل این درخت درس نخوانده بودید و از خود بیگانه نشده بودید و غرور فهمیدن پیدا نکرده بودید و این طور به خود ظلم نمی کردید و از قانون طبیعت و خدا مثل آن درخت پیروی می کردید . هرگاه اشیا در طریق طبیعی خود سیر کنند ، به نهایت و کمال خواهند رسید . حالا بیا هیزم جمع کنیم و آتش روشن کنیم و شیر داغ کنیم و شروع کرد به زمزمه :

زندگی هیمه برافروختن است
زندگی ساختن و سوختن است
زندگی بودن و هم زیستن است
با طبیعت به هم آمیختن است

و در حالی که هیزم ها را بر روی هم می انداخت سنگ چخماق را برهم زد و هیزم ها را مشتعل کرد ادامه داد : زندگی مثل همین سنگ چخماق است که روشنی بخش و گرما دهنده است .
راستی ای چوپان چندسال داری ؟
من حساب سال و ماه را ندارم از وقتی که خود را شناختم به دنبال گوسفندان کوه و دشت را در نوریدم . تاکنون گوسفندانم چهل بار زائیده اند و چهل بار گل و سبزه بر کوه ها گسترده شده و چهل بار عمو نوروز را دیده ام .
عمو نوروز کیست ؟
مردم به او بابا می گویند ولی من اورا عمو نوروز صدا میزنم برای اینکه در موقع رویش گل و گیاه به سراغ من می آید و سپس به جای دیگر به نزد چوپانان دیگر می رود . گاهی هم به شهر سر می زند ، ولی شهر را دوست ندارد و می گوید شهر حال مرا به هم می زند .
مردم شهری از طبیعت و از خود بریده اند ، بند ناف خود را ازمادر طبیعت قطعکرده اند . پس چگونه می توانند از آن تغذیه کنند؟
با اعتراض گفتم : شهر نشینی دلیل تمدن است ، این  آثار تمدن نتیجه چند هزار تلاش بشر است .
چوپان نگاهی به من انداخت و گفت : تبدیل به ابزار شدن ! وسیله شدن! در اضطراب دایم زیستن ! از زیبایی های طبیعت بی بهره شدن! جنگ،  ستیز، خون و آتش . این تمدنی که از آن دم می زنند . تمدن خوب است به شرطی که در جهان درون متمدن شوی .
قطره اشکی به چشمان چوپان نشست و بر چروک های گونه اش غلطید ، گویا ستاره ای بر افق روشن می آفتاد . لحظاتی سکوت همه جا رو فرا گرفت .
از دور صدای عوعوی سگ ها به گوش رسید . صدا زیاد تر شد . چوپان چوبدستی خود را برداشت و گفت:  گرگ ! گرگ و به سوی رمه حرکت کرد . من هم به دنبال او روان شدم . شبان به سرعت خود را به رمه رساند و اطراف و جوانب را گشت و همراه با یکی از سگ ها به سوی گرگ حرکت کرد .
به سگ دیگر دستور داد همانجا بماند ...
گرگ از ترس می گریخت و چوپان و سگش به دنبال گرگ می دویدند .
من که کنار سگ و رمه ایستاده بودم از ترس می لرزیدم ولی سگ استوار و محکم ایستاده بود و با نهایت شهامت از گله پاسداری می کرد .
زیر لب دعا می خواندم و خدا خدا می گفتم ولی سگ فریاد می زد و خصم را فراری می داد .
لحظه ای به خود آمدم ، آخر من از این سگ کمتر نیستم چرا می ترسم ؟
چرا ایستاده ام ؟ چرا حرکت نمی کنم ؟ چرا از زندگی می گریزم . چرا ...؟ و آنگاه چوبی بر کف گرفتم و به دنبال شبان شتافتم . او نفس زنان برمی گشت .
من چاپلوسانه گفتم : خیلی شجاعت داری که با گرگ درافتادی !
نفس زنان نگاهی به صورت من افکند و چیزی نگفت .
دوباره تکرار کردم : گفتم خیلی شهامت داری .
می خواهی چه بگویم؟بگویم دارم یا ندارم . گفتار چه ارزشی دارد اصل کردار است .
شجاعت به حمله و فریاد نیست ؛ در نرمی است ، آب را که دیده ای در جهان هیچ چیز به نرمی و لطیفی آب نیست با این همه چون ، بخواهند اشیای بسیار محکم را نابود کند . هیچ عاملی به قوت آب نمی باشد ، پس نرمی شجاعت است و درشتی از ترس .
این کلمات حکیمانهرا در کجا آموخته ای ؟
از عمو نوروز . همیشه او این شعر را می خواند :

شیر آن نبود که صفها را بشکند
شیر آن باشد که خود را بشکند

معنی این شعر را نمی فهمم .
چند کلاس درس خواندی ؟

من دیپلم هستم ولی تاکنون حدود دوهزار کتاب خواندم .
کی میره این همه راه را ...!
منظورت چیست؟
عمرت را برباد داده ای و با الفاظ ذهنت را فرسوده ای و مدرک انباشته ای ولی کتاب خودت را نخوانده ای .
آخر علم است که کلید موفقیت انسان است ، همه پیامبران و بزرگان علم را ستوده اند ، تو مخالف علم و دانش و معرفت هستی ؟
عمو نوروز می گوید : دانش همان بینش نیست ، او می گوید : علم نوری است که بر دل بتابد و درون را روشن کند و خرد آورد .
او مثال می آورد و می گفت : فرزانگان و عارفان و رهبران بشر به مدرسه نرفتند آنها خود را شناختند ،پرده جهل را برداشتند و نور حقیقت خود از دلهاشان برآمد .
پرده را بردار تا خورشید بتابد ، پرده ای که از دانستنیها بر روی خود کشیده ای ، بردار بگذار تا خودش نفس بکشد .
من خود را شناخته ام .
عمونوروز می گوید : هرگزچشم خود را نمی بیند ، بلکه در آیینه یا آب خود را می بیند !خویش را در کردارت ببین .
می شود عمونوروز را نشانم بدهی ؟
اگر می خواهی اورا ببینی باید همین جا بمانی تا موقع دمیدن سبزه ها، آن وقت او می آید ...
یعنی پنج ماه دیگر اینجا بمانم ؟
مگر بیست و سه سال دور خود نچرخیدی ، حالا پنج ماه هم در دامان طبیعت بچرخ .
آخر پدر و مادرو قوم و خویش و دوستانم را چهکنم ؟ رها کنم ؟
پس چطور می خواستی خودکشی کنی ؟ نکند می خواستی خودکشی بازی کنی و با مردن خود از خود و آنان انتقام بگیری ؟ تازه آن وقت چگونه مزه انتقام را می چشی و مظلوم نمایی و قربانی شدن خودت را به آنها می فهمانی !
تو چوپانی و حرفهایی می زنی که روانشناسان و فلاسفه می گویند .
من سوادی ندارم .
عمو نوروز می گفت : یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بالاتر است .
و یک لحظه دیدن از هفتاد سال شنیدن برتر است .
من هزاران ساعت در این عالم تفکر کردم ، من هم خورشید ، ماه ، ستاره ها ، زمین ، کوه ، دریا ، پرنده ها ، گیاهان و گلها را دیده ام ، هم خود را در آن ، من با آنها یکی شده ام ، ساعت ها با آنها حرف میزنم ولی گوسفندانم عجب صفایی دارند ؟ عجب احساسی دارندو سگ های باوفایم به به ... چه علمی دارند ؟ بوی گرگ را از دور می فهمند ولی ما انسان ها گرگ درون خود را هیچ لحظه احساس نمی کنیم .
با مسخره گفتم : گرگ درون دیگر چیست؟
همان گرگی که آدم ها را به جان هم می اندازد و همان گرگی که تورو واداشت تا به خودکشی اقدام کنی . سیگار بکشی ، برخود و مردم خشم گیری .
چگونه بدانم گرگ درون مرا به بدکاری وا می دارد یا به فکر و عقل و علم و دین ...
باید خودت را بشناسی و بدانی که فرمانروای وجودت کیست ؟
چگونه خود را بشناسم؟
پنج ماه اینجا بمان هر روز یکی ازآگاهی ها ، خواست ها و کردارهای خود را در نظر آر و بنگر که ریشه اش کجاست ، از کجا قرض گرفته ای ؟ در زمین دیگران خانه مکن ، ببین کی هستی ، جز مشتی الفاظ پر باد ، ولی بهتر است بمانی ، تا عمو نوروز بیاید و راه خودشناسی را به تو بیاموزد .
در این مدت پنج ماه چه کنم ؟
گوسفند چرانی کن ، گوسفند ها خیلی چیزها یادت می دهند ، کوه ، صحرا ، ابر ، باد ، باران ، خورشید، ماه ، ستاره ها ، علف ها ، خارها و گل ها هرکدام خود کتابی هستند ، بسی عمیق تر از کتاب هایی که خوانده ای ، انها را بخوان ، انها آیات الهی اند و کتاب خود را بخوان که کتاب خداست .
پس آنچه خوانده ام  چه می شود ؟

بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد

خوانده ها را از ذهن بیرون کن ، نوشته ها از دل بشوی .

دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جزدل اسپید همچون برف نیست

چگونه می توانم!
می توانی چنانچه هزاران تن خواستند و توانستند و رفتند و رسیدند .
عمو نوروز هم .
عمونوروز ، باباها ، چوپان ها ، معلم ها ... اما امشب بس است وقت خفتن است . برو کنار گوسفندان جایی را برای خودت صاف کن و بخواب تا از حرارت بدن گوسفندان گرم شوی .
اینجا ماروعقرب و حشره نداد؟
مگر گوسفندان و سگ های من از مار و عقرب می ترسند که تو می ترسی؟
آنها عقل ندارند .
مگرماها که اسم خود را انسان گذاشته ایم عقل داریم . اگر عقل داشتیم خودمان را فراموش نمی کردیم و خودمان را تبدیل به ابزار نمی کردیم . با حرف های گنده گنده خیکمان را باد نمی کردیم و با این باد ها به جان مردم نمی افتادیم . هرکس را که می بینی ازخودش یک آدم بادی درست کرده ، می خواهد دیگران هم بادش کنند .
خود تو با باد معلمی ، باد تحصیل کردگی ، باد دانایی ، باد روشنفکری ، باد چیزفهمی و دینداری و عقل و علم خودت را پر کرده ای و با خیک بادی دیگران مقایسه می کنی اگر ببینی که بادش بیشتر است خودت را کوچک می شماری و به او حسودی می کنی ، دشمنی می ورزی ، عصبانی می شوی ، افسرده و غمگین می شوی ، اگر بادت بیشتر بود خودت را بزرگتر می دانی و می خواهی همه دنیا در برابر باد تو سر تسلیم فرود آورند تا تو راحت شوی ، حالا خودت را شناختی که از خودت یک شخصیت دروغین و بادی ساخته ای ؟
مثل اینکه همه حرفهایت راست است . شخصیت من مجموعه واکنش های سازگاری برخاسته از محیط ناامن کودکی است ولی چطور به خود حقیقی ام برگردم ؟
شخصیت بیست و سه ساله خود را که چون پوششی تاریک بر چراغ فطرت پوشانده ای پاره کن و به دور انداز و عریان شو ، اکنون قدم اول را بردار بدن خود را تسلیم طبیعت کن که از آنی و روح خود را تسلیم خدا کن که از آنی .
طبیعت با تو آشتی می کند و مارو عقرب و باد و سرما و گرما با تو رفیق می شوند و خدا هم نگهبان توست ، یادت باشد موقع خواب به آسمان نگاه کنی تا نور چشمت زیاد تر شود .


ادامه دارد


۴ نظر:

بامداد راستین گفت...

چه عالی بود ممنون یه عالمه

یه دختربلا گفت...

خواهش میکنم دوست عزیز. :)

mehdi گفت...

عالی عالی....

یه دختربلا گفت...

از روی کتاب تایپ می کنم همراه با شما می خونم . باید به اون نویسنده آفرین گفت