۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

از بی قراری تا قرار5



آوارگان 2

مرد با آرامی گفت : مادر مگر قریاد نزدی خدایا کمکم کن ، من برای کمک تو آمده ام و سپس بدون معطلی خواهر درحال مرگم را بردوش انداخت و خواهر کوچکم را در آغوش گرفت و به ما گفت دنبال من بیایید توی غار من .
سربالایی سختی بود . من چندبار پایم لغزید ، نزدیک بودبه دره سقوط کنم که مرد دستم را چسبید و بالا کشید .
سرانجام به بالای کوه رسیدیم درکنار چشمه آب داخل غاری شدیم ، مادرم صورت و بدن خواهرم را که خون آلود بود شست .
مرد هم آتشی افروخت که گرم شویم . از قرمه ای که داشت به ما داد که چقدر خوشمزه بود .
مادرم گفت : تو کی هستی ؟ فرشته ای ؟ خضر پیغمبری ؟ کی هستی ؟
مرد گفت : من راهزنم و از عیارانم .
در حالی که همه ترسیده بودیم ، مادرم گفت : نه تو دزد نیستی تو جوانمردی ، تو انسانی .
مرد گفت : نه من دشمن جان ستمگرانم ... من با چند نفر از دوستانم در این غارها خانه داریم .
به کاروان های ثروتمندان و به انبار اربابان دستبرد می زنیم هم خود خوریم و هم به فقیران و محرومان تقسیم می کنیم . شما بگویید که برای چه آمده اید ؟
مادرم ماجرا را گفت : چهره ی مرد در هم رفت ، رگ های گردنش برآمد ، چشمش اشکبار شد . چوبدستی خود را به دور سرش چرخاند و گفت : من ارباب را نابود می کنم .
اینها خوره جامعه اند . اینها گرگ هستند و مرا رستم گرگ کش گویند . ببینم مگر شوهرت غلام ، باغبان شاهزااده نبود که پنهانی با مشروطه خواهان همدست بود و شاهزاده فهمید و او را بیرون کرد ، مادرم شما خیلی حق به گدن من دارید .
مادرم خیره خیره نگاهی به رستم کرد و گفت : تو همان کاکا سیاه نیستی که از خانه شاهزاده فرار کردی ؟
رستم گفت : بله همانم .
مادرم دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت خدایا شکرت همه کارت حساب داره . بیست سال پیش من زخمش را بستم حالا او ...
رستم و مادرم باهم خیلی حرف زدند . آنچه یادم هست اینکه مادرم التماس می کرد تورا به خدا نمی خواهد به خاط ما با آنها بجنگی . آنها دستشان تو هم است . زاندارم ها هم با آنها هستند و مخالفان خود را هرجا که باشند سر به نیست می کنند .
رستم گفت:  باشه سر فرصت حسابشان را می رسم . اما شما نمی توانید همیشه اینجا بمانید . باید شما را به شهر ببرم ولی حالا باید برای زندگی در کوه آماده شوید .
پسر تو هم باید کمان کشی و تیر اندازی یاد بگیری که بتوانی شکار کنی و آنقدر زور پیدا کنی که از قاتل پدرت انتقام بگیری و مل.ا و حاجی را گوشمالی دهی . اما شما دخترها باید در این کوه هاهیزم جمع کنید ، چوب های تیر و کمان بسازید تله درست کنید ولی مواظب باشید راه دور نروید .
اگر آدم غریبی دیدید در جایی پنهان شوید یا خودتانن را به غار برسانید و در غار را ببندید . باید همه تان بتوانید از خود دفاع کنید . امروز را استراحت کنید از فردا کار شروع می شود . آذوقه یک هفته هم اینجاست .
خواهر پنج ساله ام که احساس آرامشیپیدا کرده بود ، جلو رفت و دست انداخت گردن رستم و او را بوسید و گفت : تو بابا هستی .
رستم که اشک در چشمش جمع شده بود او را در آغوش کشید و گفت : می توانی بابا صدایم کنی . ای کاش من هم زن و بچه داشتم اما ... و سپس رو کرد به ما و گفت : من برای تهیه آذوقه به دهات مجاور می روم . شاید هم به شهر بروم . شما زیاد آفتابی نشوید فقط کارهایی را که گفتم انجام دهید .
اگر احساس خطر کردید ، پشت غار یک مخفیگاه است آنجا پناه ببرید .
آن شب را با خیال راحت خوابیدیم .
فردا ئ پس فردا از رستم خبری نشد . همه نگران شده بودیم . روز سوم موقع غروب بود که دیدیم چند نفر به در غار نزدیک می شوند . به سرعت در غار را بستیم و از ترس به عقب غار که تاریک بود پناه بردیم ، مادر همه را در آغوش خود گرفته بود و می لرزید و جلوی دهان ما را گرفته بود که صدایمان در نیاید .
آنها جلوی غار آمدند و چوبی روشن کردند ولی چیزی ندیدند ، یکی از آنها می گفت : اگر اینجا آمده بودند اثری از آنها بود .
دیگری گفت : فکر نمی کنم آنها زنده باشند . سومی گفت : اگر به دستم بیافتند بزرگه را من برمیدارم وسطی مال تو، مادر هم مال تو ، پسره را هم کت بسته می بریم .
ما یقین کرده بودیم که برای کشتن و اسارت ما آمده اند ، دل توی دلمان نبود . ناگاه خواهر کوچکم سرفه ای کرد.


ادامه دارد

پ.ن : شرمنده نشد این بخش رو کامل تموم کنم یکی کتاب رو برد !تا ببینم کی میاورد ؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

از بی قراری تا قرار4


آوارگان 1

چوپان آهی کشید و گفت : آن شب مادرم از درد به خود می پیچید ، در خانه چراغ نبود، غذا نبود، دوا نبود . من هفت سال داشتم با دوخواهر قد و نیم قد با چهره های زرد و چشمان فرو رفته در گوشه ای کز کرده بودیم و از سرما می لرزیدیم .
مادرم درد زایمان داشت . نگاهی محزون به پدرم افکند ، پدرم طاقت نیاورد برای یافتن غذا و آذوقه تفنگش را برداشت و بیرون رفت و دیگر برنگشت . بعضی ها می گفتند گرگها اورا پاره کردند .
بعضی می گفتند جن ها او را برده اند ، اما عمو حسن می گفت کشیک چی های ارباب بدنش را اماج گلوله کردند ، رفته بود از ارباب به زور آذوقه بگیرد که اورا کشتند و جسدش را به چاه انداختند .
شاه غلام هم می گفت من فردای آن شب لکه های خون را کنار چاه بیرون ده دیدم ولی فکر کردم گرگ ها گوسفندی را ربوده اند ...
من و سه خواهرم یتیم ماندیم ، چه شب ها که گرسنه خفتیم و از شدت سرما تا صبح لرزیدیم ...
مردم ده کمک می کردند ولی خودشان هم چیزی نداشتند ، بعد از چند روز ارباب فردی را فرستاد تا خواهر بزرگم را که دوازده سال داشت را برای کلفتی ببرد ...
من که ارباب را قاتل پدرم می دانستم . گفتم نه هرگز ! ما می میریم ولی کلفتی و نوکری ارباب را نمی کنیم . مادرم مرا در آغوش گرفت و گفت چاره نداریم . بگذار شاید او خوشبخت شود . به هرحال او رفت . خواهر دیگرم که ده ساله بود روزها می رفت برای یک حاجی کار می کرد .
حاجی خیلی از خدا و دین و ایمان حرف می زد ، نماز و روزه اش هم ترک نمی شد . ماه رمضان ، محرم ، صفر و همه شب های جمعه روضه خوانی داشت . ما هم خوشحال بودیم که محل امنی است .
به هرحال وضع ما کمی بهتر شده بود . لاقل نانی داشتیم که با آب و گاهی با پیاز و ماست بخوریم .
دیری نگذشت که شبی خواهر بزرگم با چهر های خون آلود به خانه آمد و بیهوش افتاد . همگی سراسیمه شدیم که چه خبر است ؟!
کمی آب قند به دهانش ریختم ، حالش جا آمد ولی دامنش خون آلود بود ، مادرم توی سرش زد و گفت آه که ارباب دخترم را بی سیرت کرد ، خدا ، خدا آخر می گویند تو عادلی ، شوهرم را کشت ، به دخترم تجاوز کرد . آن شب خانه ما عزا خانه بود .
روزها گذشت ، شبی مل.ای ده به منزل ما آمد و قدری خوراکی و لباس آورد . به مادرم گفت : من آمده ام از دختربزرگ شما خواستگاری کنم که اورا صی.غه کنم .
مادرم گفت : توکه چند زن عقدی و صی.غه ای داری ؟! کمت نیست.
در شرع اسلام صی.غه ایرادی ندارد ، تنها بیش از چهار زن عقدی را نمی توان یکجا داشت .
آخر دختر را که نمی توان صی.غه کرد ؟
ما که می دانیم پسر ارباب چه بلایی سرش آورده و او دیگر دختر نیست .
من با خشم گفتم : برو، تو بدتر از آن ارباب ، ارباب بدتر از تو، ما امیدمان به شماست ولی شما فکر صی.غه کردن و خوشگذرانی هستید . مگر شما برای خدا لباس نپوشیده اید ؟
مل.ا درحالیکه زیر لب لعن و نفرین می فرستاد و می رفت گفت : شما مسلمان نیستید ، بها.یی هستید  کمو.نیست هستید یاغی هستید ، آن از پدرت که همیشه حرفهای بزرگتر از دهانش می زد و با ارباب در می افتاد این هم از تو پسره الدنگ ، ولی یک روز می فهمید که خیر شما در این کار بود و من قصد خدمت داشتم .
بالاخره آن شب گذشت که چه سخت بود .
سالها گذشت ، خواهر کوچکم پنج ساله شده بود ، می توانست با من به خوشه چینی بیاید ، من روزهای تابستان با خوشه چینی و کار در مزرعه لقمه نانی در میاوردم ، گاهی هم گوسفندان مردم ده را می چراندم .
یک روز غروب که گوسفندان را به ده می آوردم و از جلوی خانه حاجی می گذشتم . صدای دعوا و مرافعه را شنیدم ، صدای جیغ خواهرم را شنیدم و با سرعت خود را به درون خانه رساندم . خواهرم را زیرلگد حاجی دیدم ، نزدیک بود اورا بکشد می گفت : تو ظرف چینی را موقع شستن را شکستی یا دزدیدی؟
خواهرم گفت : دزد خودتان هستید ، ناگهان چوبدستی را بر سر حاجی فرود آوردم حاجی به زمین افتاد و من خواهرنیمه جانم رابرداشته و فرارکردم . به خانه آمدم و به مادرم گفتم بیا فرار کنیم . هرچه مادرم التماس کرد فایده نداشت . من که تنها دوازده سال داشتم خواهر کوچک پنج ساله ام را روی کول گرفتم . مادر و خواهرانم کمی آذوقه برداشتند و شبانه گریختیم تا صبح می دویدیم . چندبار مادر و خواهرانم زمین خوردند و دست و پایشان خون آلود شد .
خلاصه صبح بود که به دامنه کوهی رسیدیم و خواهرم که حسابی کتک خورده بود نقش زمین شد ، ما هم رمقی نداشتیم .
مادرم سر بر آسمان بلند کرد و فریاد زد خدا خدا ... از کوه صدا برخاست : خدا خدا . مادرم فریاد زد : کمکم کن ، کمکم کن .
کوه فریاد زد کمکم کن ، کمکم کن .
مادر ما را در آغوش گرفت و در همین موقع مردی درشت هیکل از کوه به سمت ما سرازیر شد . از ترس داشتیم قالب تهی می کردیم .
می خواستیم بگریزیم ولی توان نداشتیم ، تن به مرگ دادیم . مادرم ناله کنان گفت : جوان از جان من و بچه هایم چه می خواهی ؟


ادامه دارد




۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

از بی قراری تا قرار 3


رقص مهتاب
آن شب خوابم نمی برد ، به گذشته  ی خود می نگریستم و لحظه ای قیافه چوپان را به خاطر می آورم و کلمات چوپان که : خود را بشناس . علم نور است و در کتاب نگنجد عقلی که تورو می ترساند به دور افکن ، ماه و خورشید و طبیعت و حتی مار و عقرب دوستان تو هستند ، گوسفندها خیلی چیزها یادت می دهند . زندگی چون سنگ چخماق است ، راه را باز کن ، چشمت را بگشای به آسمان و ماه و خورشید نگاه کن . عمو نوروز همه چیز را به تو یاد خواهد داد ، بادت را خالی کن تا خودت زنده بشود ...
به ماه چشم دوختم می دیدم که ماه می رقصد ، بیشتر نگاه کردم عمونوروز را با چهره ای ماهگون در پشت ماه دیدم به ستاره ها نگاه کردم همه جا چوپان را می دیدم .
به زمین نگاه کردم هیچ چیز ندیدم ، تنها شبح سیاه بود . یادم آمد که چوپان گفته بود به بالا نگاه کن ...
دوباره به بالا نگریستم باز رقص ماه را دیدم آرامش عجیبی پیداکرده بودم و غرق در لذت شده بودم که خوابم برد ...
خواب دیدم عمو نوروز با لباس سفید و ریش سفید بلند از میان ماه درآمد و دست چوپان را گرفت و با خود به بالا برد ، هردو می پریدند و پرواز می کردند و به آسمان می رفتند .
دیدم که چوپان در آسمان می نوازد مست نی چوپان شده بودم که از خواب بیدار شدم ، صدای نی لبک چوپان به گوش می رسید ، به آسمان نگریستم ، بستر حریر سفیدی در سمت مشرق دیدم که فرشتگان آسمان برای خورشید گسترده اند ، کبک ها قهقهه سرداده بودند و گنجشکان با جیک جیک خود به خورشید خوش آمد می گفتند ، نسیم هم بوته ها را با موسیقی خود به رقص ملایم وا داشته بود . صدای نی لبک چوپان همچنان به گوش می رسید و آواز که این چنین می خواند :

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از روی زیبای ته وینم

و دوباره نی و دوباره نوا ...
آهسته برخاستم و به سوی چوپان روانه شدم . برای اولین بار در خود انبساطی یافته بودم خیلی سبک شده بودم . گام هایم مثل نسیم بود و مانن اینکه برهوا راه می رفتم ، نزدیک چوپان رفتم و سلام کردم .
سلام برتو چگونه خفتی مهمان جوان ؟
با نشاط ، با رقص ماه خوابیدم و با نی چوپان برخاستم .
باش تا بیشتر بینی ،
حالا بیا برویم پیش گوسفندها ، آنها دیگر شیر ندارند تنها چند تایی کمی شیر دارند بدوشیم و ناشتایی بخوریم ...
من و چوپان به درون گله رفتیم میش ها خود را به چوپان می مالیدند و سگ نیز خود را برای صاحبش لوس کرده بود .
من هم دوستان تازه ای پیدا کرده بودم ، برسرو دوش گوسفندان دست می مالیدم و غرق لذت شده بودم ، چوپان شیری دوشید و نانی که در توبره داشت در کاسه ریخت و با شیر درآمیخت هردو خوردیم .
چوپان رو به من کرد و گفت : نمی خواهی بروی ؟
کجا بروم که بهتر از اینجا باشد ؟ من تا خود را پیدا نکنم و نشناسم به هیچ جا نمی روم .
می خواهم دوباره زاده شوم ، تولدی دیگر یابم ، با گوسفند ها دوس شوم ،پیام کوه و صحرا را بشنوم و خلاصه عمونوروز را ببینم ... و خودم را بشناسم ...راستی به من نگفتی تو که هستی چرا اینجا آمده ای ؟ تا به تو بگویم که من کیستم ؟
بیا گوسفندها را به چرا ببریم تا به تو بگویم که من کیستم ؟

ادامه دارد

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

از بی قراری تا قرار 2


بودن یا نبودن 2

نامم حشمت است ، معلم هستم و دوست دارم تو مرا معلم بنامی .
تو هنوز زود است معلم باشی . من تورا جوان صدا میزنم . خوب جوان نگفتی چطور شد که فیلسوف شدی . آن هم فیلسوف بدبین .
از مطالعه صدها کتاب ، تجربه زندگی ، از شکست ها ، نامرادی ها و نامرامی ها ...
چرا از صدها کتاب و تجربه ، شکست ها درس مبارزه ، مقاومت ، حرکت و پیشرفت نیاموختی ؟
آن را هم آموختم ولی جامعه فاسد توانم را ربود . من نمی توانستم در خلاف مسیر رودخانه شنا کنم . شاید هم گناه بخت من بود و سرنوشت سیاه .

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه
به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

از همه آموخته ها منفی آموخته  ای ؟ آیا این شعر را شنیده ای؟

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن زسرباده خیره سری را
چو خود می کنی اخترخویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری

این حرف ها را از کجا یادگرفته ای ؟ از کدام کتاب ؟
کتاب من کوهستان است ، خودم و گوسفندانم
چگونه ازآنها درس آموختی ؟
چوپان به مغرب و آسمان خون گرفته نگریست . چنان در فکر فرو رفته بود که گویا یک تخته سنگ و یا یک اسکلت بی روح است . خلسه عجیبی به او دست داده بود که من ترسیدم و گفتم : پس چرا حرف نمی زنی ؟
چند دقیقه ای مرا راحت بگذار تا با او که همیشه با من است حرف بزنم . توهم کمی هیزم جمع کن هوا سرد است باید آتش روشن کنیم . اینهم کبریت ، بوته های خشک باید پیدا کنی و در زیر بگذاری ببینم می توانی با این همه علمت یک آتش خوب روشن کنی ؟
چوپان به نمازو نیایش ایستاد و من هم به جمع کردن هیزم پرداختم ولی خارها دستم را زخم کرد و فریاد زدم چوپان بیا از آتش صرف نظر کنیم .
چوپان سری تکان داد و گفت : این اولین درس زندگی است ببین دستهای مرا، صدها باراز زخم خار و سنگ مجروح شده ولی آتش افروزیم پایان نیافته .
نگاهی به دستهای پینه بسته اش کردم و با تاثر گفتم : چرا تنها به کوه آمده ای و این کار پرزحمت را ادامه میدهی ؟
من چوپانم و به کارم عشق می ورزم. گوسفندان دوستان من هستند . سگ باوفا دستیارم ، آسمان و ستارگان ، ماه ، خورشید ، دشت ، صحرا ، بوته گل ، نسیم ، ابر ، باد و همه و همه همراهان من هستند . من با افق خویشی دارم . با نسیم نفس می کشم . با خورشید هم پیمانم . با بع بع گوسفندان سرود می خوان . همه و همه با من حرف میزنند چه لذتی بالاتر از این !
گفتم : چه اندیشه بزرگی ؟!
چوپان لبخند زد و گفت اندیشه بزرگ یعنی چه ؟
اینکه می گویی همه کودکند . این همه شعر میدانی و با همه چیز احساس وحدت می کنی .
این ها اندیشه بزرگ من است ؟ خیلی هم ابتدایی است . بالاخره یک روز کودک بودم ، جوان شدم ، پیر شدم ولی باز هم گاهی همان کودکم با همه آن آرزوها . اگر آدم تا این حد از خودش آگاهی نداشته باشد ، پس به چه دردی می خورد ؟ اما اینکه می گویی با هستی احساس وحدت می کنی من کار عجیبی نمی کنم . خوب همه ما یکی هستیم ، همه مخلوق یک خداییم ، همه از خاکیم ، همه احساس داریم ، کوه هم احساس دارد، حرکت دارد ، غذا می خورد ، گیاهان همیشه با من حرف میزنند .
نگاه کن به آن درخت چرا هیچ وقت دچار اضطراب نمی شود ؟ چرا دچار غم نمی شود ؟ در آغازبهار شکوفه می بندد ، می روید و جوان می شود و برگ و بار می افشاند و گل می دهد و به میوه می نشیند و می خسبد و باز اول بهار زنده می شود . چرا اضطراب ندارد ؟ چرا هیچ درختی خودکشی نمی کند ، خشم نمی گیرد ، بیزار نمی شود ، نا امید نمی گردد . همیشه در حال رشد است .
چون نمی فهمد .
ای کاش شما کتاب خوان ها و شهری ها هم مثل این درخت درس نخوانده بودید و از خود بیگانه نشده بودید و غرور فهمیدن پیدا نکرده بودید و این طور به خود ظلم نمی کردید و از قانون طبیعت و خدا مثل آن درخت پیروی می کردید . هرگاه اشیا در طریق طبیعی خود سیر کنند ، به نهایت و کمال خواهند رسید . حالا بیا هیزم جمع کنیم و آتش روشن کنیم و شیر داغ کنیم و شروع کرد به زمزمه :

زندگی هیمه برافروختن است
زندگی ساختن و سوختن است
زندگی بودن و هم زیستن است
با طبیعت به هم آمیختن است

و در حالی که هیزم ها را بر روی هم می انداخت سنگ چخماق را برهم زد و هیزم ها را مشتعل کرد ادامه داد : زندگی مثل همین سنگ چخماق است که روشنی بخش و گرما دهنده است .
راستی ای چوپان چندسال داری ؟
من حساب سال و ماه را ندارم از وقتی که خود را شناختم به دنبال گوسفندان کوه و دشت را در نوریدم . تاکنون گوسفندانم چهل بار زائیده اند و چهل بار گل و سبزه بر کوه ها گسترده شده و چهل بار عمو نوروز را دیده ام .
عمو نوروز کیست ؟
مردم به او بابا می گویند ولی من اورا عمو نوروز صدا میزنم برای اینکه در موقع رویش گل و گیاه به سراغ من می آید و سپس به جای دیگر به نزد چوپانان دیگر می رود . گاهی هم به شهر سر می زند ، ولی شهر را دوست ندارد و می گوید شهر حال مرا به هم می زند .
مردم شهری از طبیعت و از خود بریده اند ، بند ناف خود را ازمادر طبیعت قطعکرده اند . پس چگونه می توانند از آن تغذیه کنند؟
با اعتراض گفتم : شهر نشینی دلیل تمدن است ، این  آثار تمدن نتیجه چند هزار تلاش بشر است .
چوپان نگاهی به من انداخت و گفت : تبدیل به ابزار شدن ! وسیله شدن! در اضطراب دایم زیستن ! از زیبایی های طبیعت بی بهره شدن! جنگ،  ستیز، خون و آتش . این تمدنی که از آن دم می زنند . تمدن خوب است به شرطی که در جهان درون متمدن شوی .
قطره اشکی به چشمان چوپان نشست و بر چروک های گونه اش غلطید ، گویا ستاره ای بر افق روشن می آفتاد . لحظاتی سکوت همه جا رو فرا گرفت .
از دور صدای عوعوی سگ ها به گوش رسید . صدا زیاد تر شد . چوپان چوبدستی خود را برداشت و گفت:  گرگ ! گرگ و به سوی رمه حرکت کرد . من هم به دنبال او روان شدم . شبان به سرعت خود را به رمه رساند و اطراف و جوانب را گشت و همراه با یکی از سگ ها به سوی گرگ حرکت کرد .
به سگ دیگر دستور داد همانجا بماند ...
گرگ از ترس می گریخت و چوپان و سگش به دنبال گرگ می دویدند .
من که کنار سگ و رمه ایستاده بودم از ترس می لرزیدم ولی سگ استوار و محکم ایستاده بود و با نهایت شهامت از گله پاسداری می کرد .
زیر لب دعا می خواندم و خدا خدا می گفتم ولی سگ فریاد می زد و خصم را فراری می داد .
لحظه ای به خود آمدم ، آخر من از این سگ کمتر نیستم چرا می ترسم ؟
چرا ایستاده ام ؟ چرا حرکت نمی کنم ؟ چرا از زندگی می گریزم . چرا ...؟ و آنگاه چوبی بر کف گرفتم و به دنبال شبان شتافتم . او نفس زنان برمی گشت .
من چاپلوسانه گفتم : خیلی شجاعت داری که با گرگ درافتادی !
نفس زنان نگاهی به صورت من افکند و چیزی نگفت .
دوباره تکرار کردم : گفتم خیلی شهامت داری .
می خواهی چه بگویم؟بگویم دارم یا ندارم . گفتار چه ارزشی دارد اصل کردار است .
شجاعت به حمله و فریاد نیست ؛ در نرمی است ، آب را که دیده ای در جهان هیچ چیز به نرمی و لطیفی آب نیست با این همه چون ، بخواهند اشیای بسیار محکم را نابود کند . هیچ عاملی به قوت آب نمی باشد ، پس نرمی شجاعت است و درشتی از ترس .
این کلمات حکیمانهرا در کجا آموخته ای ؟
از عمو نوروز . همیشه او این شعر را می خواند :

شیر آن نبود که صفها را بشکند
شیر آن باشد که خود را بشکند

معنی این شعر را نمی فهمم .
چند کلاس درس خواندی ؟

من دیپلم هستم ولی تاکنون حدود دوهزار کتاب خواندم .
کی میره این همه راه را ...!
منظورت چیست؟
عمرت را برباد داده ای و با الفاظ ذهنت را فرسوده ای و مدرک انباشته ای ولی کتاب خودت را نخوانده ای .
آخر علم است که کلید موفقیت انسان است ، همه پیامبران و بزرگان علم را ستوده اند ، تو مخالف علم و دانش و معرفت هستی ؟
عمو نوروز می گوید : دانش همان بینش نیست ، او می گوید : علم نوری است که بر دل بتابد و درون را روشن کند و خرد آورد .
او مثال می آورد و می گفت : فرزانگان و عارفان و رهبران بشر به مدرسه نرفتند آنها خود را شناختند ،پرده جهل را برداشتند و نور حقیقت خود از دلهاشان برآمد .
پرده را بردار تا خورشید بتابد ، پرده ای که از دانستنیها بر روی خود کشیده ای ، بردار بگذار تا خودش نفس بکشد .
من خود را شناخته ام .
عمونوروز می گوید : هرگزچشم خود را نمی بیند ، بلکه در آیینه یا آب خود را می بیند !خویش را در کردارت ببین .
می شود عمونوروز را نشانم بدهی ؟
اگر می خواهی اورا ببینی باید همین جا بمانی تا موقع دمیدن سبزه ها، آن وقت او می آید ...
یعنی پنج ماه دیگر اینجا بمانم ؟
مگر بیست و سه سال دور خود نچرخیدی ، حالا پنج ماه هم در دامان طبیعت بچرخ .
آخر پدر و مادرو قوم و خویش و دوستانم را چهکنم ؟ رها کنم ؟
پس چطور می خواستی خودکشی کنی ؟ نکند می خواستی خودکشی بازی کنی و با مردن خود از خود و آنان انتقام بگیری ؟ تازه آن وقت چگونه مزه انتقام را می چشی و مظلوم نمایی و قربانی شدن خودت را به آنها می فهمانی !
تو چوپانی و حرفهایی می زنی که روانشناسان و فلاسفه می گویند .
من سوادی ندارم .
عمو نوروز می گفت : یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بالاتر است .
و یک لحظه دیدن از هفتاد سال شنیدن برتر است .
من هزاران ساعت در این عالم تفکر کردم ، من هم خورشید ، ماه ، ستاره ها ، زمین ، کوه ، دریا ، پرنده ها ، گیاهان و گلها را دیده ام ، هم خود را در آن ، من با آنها یکی شده ام ، ساعت ها با آنها حرف میزنم ولی گوسفندانم عجب صفایی دارند ؟ عجب احساسی دارندو سگ های باوفایم به به ... چه علمی دارند ؟ بوی گرگ را از دور می فهمند ولی ما انسان ها گرگ درون خود را هیچ لحظه احساس نمی کنیم .
با مسخره گفتم : گرگ درون دیگر چیست؟
همان گرگی که آدم ها را به جان هم می اندازد و همان گرگی که تورو واداشت تا به خودکشی اقدام کنی . سیگار بکشی ، برخود و مردم خشم گیری .
چگونه بدانم گرگ درون مرا به بدکاری وا می دارد یا به فکر و عقل و علم و دین ...
باید خودت را بشناسی و بدانی که فرمانروای وجودت کیست ؟
چگونه خود را بشناسم؟
پنج ماه اینجا بمان هر روز یکی ازآگاهی ها ، خواست ها و کردارهای خود را در نظر آر و بنگر که ریشه اش کجاست ، از کجا قرض گرفته ای ؟ در زمین دیگران خانه مکن ، ببین کی هستی ، جز مشتی الفاظ پر باد ، ولی بهتر است بمانی ، تا عمو نوروز بیاید و راه خودشناسی را به تو بیاموزد .
در این مدت پنج ماه چه کنم ؟
گوسفند چرانی کن ، گوسفند ها خیلی چیزها یادت می دهند ، کوه ، صحرا ، ابر ، باد ، باران ، خورشید، ماه ، ستاره ها ، علف ها ، خارها و گل ها هرکدام خود کتابی هستند ، بسی عمیق تر از کتاب هایی که خوانده ای ، انها را بخوان ، انها آیات الهی اند و کتاب خود را بخوان که کتاب خداست .
پس آنچه خوانده ام  چه می شود ؟

بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد

خوانده ها را از ذهن بیرون کن ، نوشته ها از دل بشوی .

دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جزدل اسپید همچون برف نیست

چگونه می توانم!
می توانی چنانچه هزاران تن خواستند و توانستند و رفتند و رسیدند .
عمو نوروز هم .
عمونوروز ، باباها ، چوپان ها ، معلم ها ... اما امشب بس است وقت خفتن است . برو کنار گوسفندان جایی را برای خودت صاف کن و بخواب تا از حرارت بدن گوسفندان گرم شوی .
اینجا ماروعقرب و حشره نداد؟
مگر گوسفندان و سگ های من از مار و عقرب می ترسند که تو می ترسی؟
آنها عقل ندارند .
مگرماها که اسم خود را انسان گذاشته ایم عقل داریم . اگر عقل داشتیم خودمان را فراموش نمی کردیم و خودمان را تبدیل به ابزار نمی کردیم . با حرف های گنده گنده خیکمان را باد نمی کردیم و با این باد ها به جان مردم نمی افتادیم . هرکس را که می بینی ازخودش یک آدم بادی درست کرده ، می خواهد دیگران هم بادش کنند .
خود تو با باد معلمی ، باد تحصیل کردگی ، باد دانایی ، باد روشنفکری ، باد چیزفهمی و دینداری و عقل و علم خودت را پر کرده ای و با خیک بادی دیگران مقایسه می کنی اگر ببینی که بادش بیشتر است خودت را کوچک می شماری و به او حسودی می کنی ، دشمنی می ورزی ، عصبانی می شوی ، افسرده و غمگین می شوی ، اگر بادت بیشتر بود خودت را بزرگتر می دانی و می خواهی همه دنیا در برابر باد تو سر تسلیم فرود آورند تا تو راحت شوی ، حالا خودت را شناختی که از خودت یک شخصیت دروغین و بادی ساخته ای ؟
مثل اینکه همه حرفهایت راست است . شخصیت من مجموعه واکنش های سازگاری برخاسته از محیط ناامن کودکی است ولی چطور به خود حقیقی ام برگردم ؟
شخصیت بیست و سه ساله خود را که چون پوششی تاریک بر چراغ فطرت پوشانده ای پاره کن و به دور انداز و عریان شو ، اکنون قدم اول را بردار بدن خود را تسلیم طبیعت کن که از آنی و روح خود را تسلیم خدا کن که از آنی .
طبیعت با تو آشتی می کند و مارو عقرب و باد و سرما و گرما با تو رفیق می شوند و خدا هم نگهبان توست ، یادت باشد موقع خواب به آسمان نگاه کنی تا نور چشمت زیاد تر شود .


ادامه دارد


۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

از بی قراری تا قرار

بودن یا نبودن !

همه جا تاریک ، همه جا سیاه ،آن روز بارانی نظاره گر گریستن ابرها بودم ... آن قدر گریستم که تاب و توانم رفت ، دیگر گریستن هم آرامش نمی داد .
سر به بیابان گذاشتم ، رفتم و رفتم ، می رفتم تا خود را به صخره ی مرگ برسانم که با سقوطی جهنم زیستن را در سکوتی ابدی فرو نشانم و در تاریکی مخوف مرگ فرو افتم .
دیگر نه چشمان اشک آلود مادر مانعم بود و نه التماس خواهر ، می رفتم تا غروبم را به غروب خورشید پیوند بزنم.
باد به رود تازیانه می زد و رود به کوه ها و صخره ها بی اعتنا به افق خون آلود می نگریستند .
فریاد زدم : ای زندگی ، ای سرنوشت . ای خدا برای چه آوردی ام ؟!

از آمدنم نبود گردون را سود
و زرفتن من جلال و جاهش نفزود
و ز هیچ کسی نیز در گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

و آنگاه آخرین شعاع خون گرفته خورشید را مخاطب قرار دادم و گفتم : برو ای هرزه . به افق های دگر ، که دگر فردا روز من نبینمت رویت ... و آنگاه فریاد زدم : گم شوید ای همه مردمان سیه دل ، ای زرپرستان ، زورگویان ، تزویرگران، ای کرکسان ، گرگ ها ، کفتارها . ای بدبخت خفته ، ای دیو زندگی .
به سوی تو می آیم ای مرگ نجات بخش ، از زندان زندگی .
داشتم می پریدم که دستی از پشت به سرعت مرا به عقب کشید و به سویی پرتاب کرد .
فریاد کشیدم : اینجا هم ولم نمی کنید ؟ بگذارید راحت شوم .
پیرمرد در حالی که دستم را گرفته بود و محکم می فشرد ، چشمان نافذ خود را به چشمان من دوخت و گفت : جوان بر لبه پرتگاه چه می کنی ؟
می خواهم کار خود را تمام کنم .
در لبه پرتگاه ! با سقوط این دیگر چه نوع کاری است !
می خواهم بمیرم تا نجات یابم .
شنا میدانی ؟
خیر.
آنکه شنا نمی داند خود را به دریا نمی اندازد .
می خواهم نجات یابم .
نجات در غرق شدن است یا به ساحل رسیدن ؟
من از زندگی به تنگ آمده ام ، به بن بست رسیده ام .
راه  را باز کن . تنگناها را بگستر . مثل آن موش ، مثل کبک ، مثل آن گیاه ، آن درخت ...
راه ، کدام راه؟
بیا تا نشانت دهم .
کجا ، بالای کوه ، وقتی از قله کوه می نگری همه چیز را کوچک می بینی ولی چون از پایین نگریستی خیلی بزرگ و هیولا می بینی .
می خواهی پند و اندرز دهی ، من گوشم از این نصیحت ها پر است ، بگذار بروم .
من نمی خواهم پند و اندرز دهم . می خواهم رفتن یادت دهم . تو هنوز کودکی و رفتن نمی توانی .
من بیست وسه سال دارم . کودکم!
شاید در هفتاد سالگی هم کودک باشی ! مگر این خلق را نمی بینی که اکثراً کودک ریش دارند ؟
کودک ریش دار؟ یعنی چه ؟
بله بدن رشد طبیعی کرده ولی فکر و اندیشه و خرد در همان زمان پنج یا شش سالگی مانده است .
مگر نمیبینی این مردم را که چون کودکان با زندگی خود و دیگران بازی می کنند ؟
بازی سیاست ، بازی جنگ ، بازی عشق ، بازی زندگی ، بازی خانه و ماشین .
منهم بچه بودم با خاک و شن برای خود خانه می ساختم و بعداً خراب می کردم ، مثل این سیاست بازان من ترقه در می آوردم و آن زمان بازیچه هایم اسباب بازی کوچک بود . حالا با اسباب بازی  بزرگ .
پیرمرد درحالی که چوبدستی خود را می چرخاند گفت : حالا بگو از چه چیز می خواهی راحت شوی ؟
از زندگی ، بدبختی ، ظلم ، تبعیض ، دورویی ، از دنیای پوچ و هرزه .
می گریزی تا کجا بروی ؟
در دنیای تاریکی ، در مرگ نفهمم ، حس نکنم ، نبینم ، نشنوم ...
از واقیعت می گریزی ؟ از خود دروغین خود بگریز ، از خیک پرباد خود ، از غرور علم و دین ، روشنفکری ، وهم پندار ، گمان و بدبینی .
چه چیزی واقیعت است. فقر و تنگدستی محرومان یا ظلم اربابان زر و زور ؟
همه چیز ساختگی است . زندگی رنج زادن و رنج بردن و قانون اسلحه زنگ زده اقویاست و دین ابزار دفاع روحی ما محرومان و مسکن دردها و رنج ها که آن را هم ابزار نابودی روح ما ساخته اند .

از روی حقیقتی نه از روی مجاز
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز

پس فیلسوف هستی؟ می گویند فلسفه جنون می آورد راست است ؟!
نه خیر فلسفه جنون نمی آورد . بلکه دامنه تفکر را از سطح عالم بالا می برد تا جایی که تو همه را نادان می بینی و آنان تو را دیوانه می انگارند .
اگر چنین است پس چرا خودکشی می کنی . باش تا مردم تورا دیوانه خوانند و تو برگفتارشان بخند .
راستی تو چکاره ای که این گونه حرفهای گنده گنده میزنی ؟
من چوپانم ، آنجا را نگاه کن ، آن گوسفندهای من است . من تنها خود ، کوهستان و گوسفندانم را می شناسم . مثل کف دست .
نامت چیست؟
اسمم مست علی است ولی تو مرا چوپان صدا بزن .
اسم تو چیست ؟


* کتاب : از بیقراری تا قرار  نوشته دکتر حشمت الله ریاضی . چاپ 1379.

این کتاب فلسفه زندگی هس و البته هرکسی نمی تونه  پیام اصلی کتاب  را بگیره . خودمم هنوز نگرفتم و باهم می خونیم تا آخر این کتاب و امیدوارم لذت ببریم باهم از خوندنش. شاید یه تلنگری باشه برای کسی.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

بای خاطرات روزمره

از امروز به دلایل شخصی و منطقی دیگر راجع به اتفاقات روزمره تموم میشه و میریم سراغ عکاسی و هنر :)

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

بچه های مدرسه

با بچه ها رفتیم سرجلسه کنکور آزمایشی . به عنوان منشی برای بچه ها انتخاب شده بودم تا هرمشکلی داشتند باهام درمیون بگذارن و یکی از بچه ها هم  پی سی بود . حرکت دستاشو نمیتونست کنترل کنه . خلاصه بهش گفتم بخونه و علامت بزنه تو دفترچه تا من بیام براش هردوصفحه روبرو را در ورقه جدا پر کنم . بعداز اتمام جلسه سوار سرویس شدیم تا برگردیم مدرسه . سر راه بچه ها شیطونیشون گل کرده بود و مدام دست تکون میدادن برای راننده های ماشین . ریلکس بودم تاهرکاری دوس دارن بکنن .

خلاصه این بچه ها ذوق کرده بودن و می خندیدن مخصوصن وقتی که اون دو پسر با دو خانوم پیر همپای ما اومدن تا یک مسیری . سرنشینهای  اون ماشین وما همه دانش آموزان باهم ا کلی ذوق کردیم و هرهر خندیدیم .

پ.ن : خودم بیشتر ذوق کردم که راننده سرویس بلد بود پیام بفرسته با موبایل برام یا من بفرستم براش که کی بیاد دنبالمون !