۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

ماجرای اردوی شیراز

از کجا شروع کنم ؟ فقط میدونم که خیلی خوش گذشت!
این اردو ، اردوی دانش آموزان اداره آموزش و پرورش استثنایی کل کشور بود که از تمام استان ها در یکجا گردهم آمده بودند که به نظرم بی سابقه بود . سالهای قبل که به عنوان دانش آموز به اردوی رامسر رفته بودم؛ مثلاً از استان هرمزگان یا بوشهر نیامده بودند ولی در این اردو، تمام استان ها بودند ؛ حتی استان آذربایجان شرقی و غربی. دانش آموزان مشتمل بر نابینایان کم توان جسمی حرکتی و ناشنوایان بودند .
خداراشکر که به خیر گذشت و اولین بار بود که سرپرستی جوجه ها را به عهده گرفته بودم . مدام با مدیر و معاون در تماس بودم که آنها مثلاً از پیام کوتاه خوششان نمیاد ولی مجبور شدن برای کسب خبر از من ، یاد بگیرند!
فقط خدا پدر پیام کوتاه را بیامرزه که باعث شکوفا شدن ارتباطاتمون با دیگران شد .
در این اردو دخترها و پسرها باهم بودند، فقط جای خوابشون در دو جای مختلف شهر بود . شادترین ، شیطون ترین و شنگول ترین بچه ها ی این اردو ، گروه ناشنوایان بودند . برای حرف زدن و مردن از شدت خنده کم نمی آوردند ! طوری همکارم پرسید که اینها به چی می خندند؟! جوابشو دادم که عزیز من اینها یه ترک کوچولو روی دیوار ببینن ولو می شن روی زمین و صورتشون کبود میشه از شدت خنده! شب ها درحالیکه همه جا تاریک و خاموش بود روی تخت طبقه دوم گرد هم میامدند و با استفاده از نور چراغ موبایل روی دهانشون زوم شده به خنده هاشون ادامه میدادند با اون اشاره های دستشون و قیافه هایی که می گرفتند !
حالا فرصتو غنیمت شمرده بودند برای دوست یابی بین خودشون دختر و پسرها ، مخصوصاً ناشنوایان ! به این صورت کاملاً مودب روی صندلی های سرویس می نشستند و پشت به دخترها ، از طریق بلوتوث و فرستادن عکس همراه با زیر عکس دارای شماره تلفن با یکدیگر آشنا می شدند !بدون هیچ گونه سروصدایی و هزینه ای یا تابلو بودن ! من که از اینها، این کارها یاد گرفتم!
این پسرها ، میخواستن با من دوس بشن که جای مامانشون بودم ، در صورت زود ازدواج کردن؛فقط روی قیافه ام حساب کرده بودن که با شاگردانم فرقی نداشت ، حالا مثلاً خیلی شیک و پیک کرده بودم قیافه امو و مانتوی تنگ تنم بودهمراه با صندل ابری! بدم نمیومد دوس بشم باهاشون ، حیف شد خیلی بچه بودن که با تذکر شاگردهام به خودشون میومدند ولی جالبه از رو نمیرفتن و میخواستن به هرقیمتی شده باهام دوس شن ! هرچی بود همسفرهای خوب و بامزه ای بودند . با سرپرست های پسرها و دخترها در استانمون آشنا شدم که از نسل ما بودند و واقعاً خوش گذشت که تعصبی نداشتند . نمیدونید چه خنده هایی از ته دل کردیم که این کارها را فقط توی اردوی دانشجویی می دیدم نه اردوی آموزش و پرورش!
این جوجه هام توی اردو ، حسابی از خجالت خودشون دراومدند با اون آرایش های تین ایجری شون! فقط می خواستن جلوی پسرها آراسته و شیک به نظر بیان . بهشون میگفتم دوس دارید آرایش کنید بکنید ! نمی گم نکنید ولی خواهش می کنم لطفاً کم و ملایم! تا قبل از اینکه دیگران به شما تذکر بدهن ! فکر کن با اون مدادآبی پررنگ زیر چشمشون می کشیدن + رژلب صورتی جیغ و براق یا به قول معروف سان شاین!
در حال گشت و بازدید ،یکی ازشاگردم گفت دلم درد میکنه باید برم دستشویی! بهش گفتم بهت گفتم قبل از رفتن همتون برید دستشویی که گوش نکردید! گفت نداشتم ! یهو شروع شد ! خلاصه بردمش . فرداش این بلا سرم اومد ، شاگردم میخندید بهم !موندم با چه سرعتی مافوق تصور به دستشویی پناه بردم؛ تمام بدنم بی حس و موهاش سیخ شده بود و لرز داشتم! در این مرحله آدم عشق و عاشقی و همه چی یادش میره ! همکارم گفت چیزی شده بالا آوردی ؟!گفتم: نه! پایین آوردم!
اینم منع کسی کردن که فوری به سر آدم میاد!
خوبی این سفربود که به شاگردهام کاری نداشتم و فقط ازشون خواسته بودم که مرا در جریان کارهاشون بگذارند که با کمال میل راجع به دوس پسرهاشون که در این اردو آشناشده بودند ، میگفتن ! فقط با یکی ازشاگردهام علیرغم میل باطنی ام دعوایی مفصل کردم که منو در جریان کارهاش بگذاره تا اتفاقی برایش نیفته ! این دختره بی عقل و بی تجربه ، ساعت 9 شب از اردوگاه بیرون رفته بود همراه با دوربین فیلمبرداریش، البته زود آدم شد! این بچه ها هر کاری دوس داشتن میکردن ولی حرف شنوی داشتند از من .
رفتیم بازدید پارک عفیف آباد و باغ ارم . تخت جمشید و نقش رستم همراه با مجموعه وکیل و آرامگاه سعدی و حافظ .
روز آخر اختتامیه ، مارا به باغ بردند ! خیلی جالب بود برام از ساعت 7 تا 11 شب که معمولاً سری و سری انجام میشه و بی مزه تر از افتتاحیه هست ولی این خیلی باحال بود! صندلی ها همراه میز گرد 5 نفری همه جا چیده بودند ، طوری جوجه هام مثلاً کم شنوا هستند بلند شدند وشروع به رقصیدن در مقابل چشمان هیز و مات پسرها نمودند! البته فقط یه دور که با تذکر نشستن سرجاشون؛ البته خیلی آهسته ، در گوشی و محترمانه گفتند! پارتی اسلامی بود مثلاً!
آخر سفر دیگه مرا سرپرست خودشون حساب نمی کردند ! از بس خندیده بودم باهاشون و یخشون وا شده بود!
پ.ن : این هفته سه چیز تابحال توی عمرم سوار نشده بودم؛ سوار شدم : موتورسواری، اسب سواری و شترسواری
پ.ن: اگه میخواهید اعتماد بنفستون بره بالا و احساس ابهت بهتون دس بده ! حتماً برید شتر سواری ! موتور سواری فقط برای ویراژ دادن و با سرعت نور رفتن خیلی مزه میده مخصوصاً وقتی که همه جا ترافیک باشه و ماشینها ایستاده باشن.
پ.ن : اصفهان بدون زاینده رود بسیار زشت و بی هویت هس . بوته های یک متری و دومتری دراومده بودند.

هیچ نظری موجود نیست: